خورشیدِ شب



میرم حمام

خودمو میسابم و تمیز میکنم

وقت آرایشگاه میگیرم از مرجان خانوم و زیاد هم اصرار نمیکنم حتما دخترونه برداره
شلوار جین و بلوزِ آستین پفی یه حریرِ سورمه ای مو میپوشم
به موهام دلستر میزنم و شسوار میگیرم روشون
لاک میزنم به ناخون هام
خط چشم میکشم
اتاقمو تمیز میکنم
ظرفهارو میشورم
زمین‌رو تی میکشم
گلدون هارو آب میدم
تو دفترچه یادداشتم به تاریخ امروز مینویسم:
"حقوق ،پس‌انداز ،گوشی ،وسایل نقاشی و مانتوی نوعم رو بدین به فهیمه و کتابام روهم اهدا کنین به کتابخونه دبیرستانم.

۱۵ تومن به عارفه

۱۰تومن به علی

۱۰تومن به باقر

و ۳۲تومن به فاطمه بدهی دارم "
پشت بوم ساختمون رو دوست دارم!
دقیقا بالای پنجره ی اتاق مهندس!
از اون بالا میدون آزادی ای که دیگه نیست دیده میشه
اما اونقدا بلند نیست که گنبدجبلیه رو ببینم
وایمیستم لبه ی برج و به پیاده روی زیر پام خیره میشم
چشم میدوزم به ماشین مهندس که همیشه زیر درخت بید پارکه
منتظر وایمیستم بیرون بیاد

نسیم خنکی از وسط پارک و حوض پر از آب و ماهیش میگذره و به صورتم میخوره

شاگرد گلفروشی خیلی دقیق گلهای صورتی رو بعد از گلهای سفیدِ رز روی در سورنا میچسبونه
به محض اینکه پاشو میذاره بیرون از اون بالا نشونه میرم که دقیقا روی خودش فرود بیام

یه دست به دماغ کج شدم میکشم و بعد
تفِ اخ تفیم رو میندازم روی موهای مشکیش :|
اخه چرا فکرکردین من مرُدم؟؟چرا فکرنکردیم مهاجرت کردم؟؟؟ینی به من نمیاد مهاجرت کرده باشم؟فقط بهم میاد خودمو دار زده باشم؟!منتظرین ها!ازاینکه امید شماجوانان وطن رو ناامید کردم و هنوز زندم واقعا عذرمیخوام!


+این چه جهانیست که نوشیدن نوشابه گازدار نارواست؟!
این چه بهشتیست در آن خوردن چیپس و پفک خطاست؟!
ای مادر!این ره انصاف نیست!
این جفاست!
-وای به حالت مریم
وای به حالت مریم
این سر سنگین تو از تن جداست!
+نه نه نه نه توبه کنم باز
حق با شماست!
(بعد از اینکه تهدید به ندادن نصف اجاره خونه میشود)
از منی که حتی میرم آرایشگاه هیچ تغییری نمیکنم!توقع چه تغییری داری مادر من که تبدیل شم به دخترمورد علاقت؟!
خدایا تو زندگی بعدی منو اژدها کن!
مادرمن درسته تو منو زاییدی ولی این پیراهنست افسار نیست که برادر!


بعضی شب ها کابوس میبینم
کابوس های شبیه هم
۵تا کابوس تکرار شونده دارم
یکیش کابوس بدون روسری بودنمه
به سن تکلیف که رسیدم مامان بهم سخت میگرفت.تا چندسال بعدش حجاب درستی نداشتم.یادم میرفت روسری بپوشم.حتی زمستون ها مدرسه میرفتم،کلاه که میذاشتم یادم میرفت مقنعمو بپوشم.مامانم که میفهمید تهدیدم میکرد اگه یه بار دیگه یادم بره مجبورم میکنه همه جا مقنعه بپوشم!
دقیقا یادم نیست تا کی، اما یه زمانی رسید که خودم هم خجالتم میشد بدون روسری بیام بیرون
ظهرهای گرم تابستون منو باقر همیشه از در مغازه ی قاسم آویزون بودیم
عادت داشتیم باهمون لباسای رنگی رنگی توخونه ایمون دمپایی که معمولا آبی بودن رو بپوشیم و بعدِ نهار بدوعیم طرف مغازه قاسم
مامانم دیگه‌نمیذاشت بدون حجاب برم تو کوچه وبا بچه های همسایمون بازی کنم.موهام تقریبا بلند بود و عذاب میکشیم وقتی شال آبی بلندِ خواهرمو میپیچید دور سرم.
مدرسه که برامون جشن‌تکلیف گرفت نه مامانم اومد و نه بابام.رسیدم خونه لج کردم و گفتم حجاب نمیذارم.فقط یه عکس از جشن تکلیفم دارم که داداش زهره با دوربینش ازم گرفته

در حالی که چشام قرمزه و گلِ یاس تو سرم تا روی پیشونیم جلو اومده و چنان زیر چادرم تنگه که نفس نمیتونم بکشم اما دارم لبخند میزنم!
اداره ی بابام هم برامون جشن تکلیف گرفت .با عمم رفته بودم.بهمون ساندیس موزی با تی تاب دادن.من زدم زیر گریه که چون ساندیس دادن چادرمو نمیپوشم.عمم در کمال بی رحمی نیشگون گرفت که "بشین سرجات بچه" و ساندیسمو گذاشت تو کیفشو برد برای شوهر عمه ام!!
روسری سر کردنمو یادم نیست اما هنوز کابوس اون روزی رو که برای آخرین بار بدون حجاب رفتم بیرون باهام مونده
وسط راه یادم اومد حجاب ندارم
نمیدونستم برم یا برگردم
از مامانم میترسیدم
بستنی رو که خریدم مثل مار از گوشه ی کوچه مون خزیدم تو خونه
مامانم نفهمید
اماترس اون روز هنوز باهام مونده
ترسی که یک لحظه بود
ولی یک عمر باهامه
یدک میکشمش
نمیدونم چرا نزدم کنار و پیادش نکردم که با خیال راحت به مسیرم ادامه بدم.
مثل ۴کابوس دیگه ام.


_بخت آدم باید بلند باشه،مو چه اهمیتی داره مادر من!
نگاه میکنه به فاطمه میگه بهش بگو من راضی نیستم موهاتو کوتاه کنی!
میگم خب به خودم بگو :|
میگه اینقد خون به جیگرم نکن،موتو میخوای کوتاه کنی که چی بشه؟شاید همین روزا یه خری پیدا شد!
میگم بلند باشه که چی بشه؟کوووو تا خری پیدا شه،بشه هم کلاه گیس میذارم (اصلا خوشم نمیاد به شوهر فرضی من میگن خر!)
میگه موی خود آدم یه چیز دیگست!تو صبح روز بعد عروسیت برو سرتو با ماشین ۴ بزن من اگه چیزی گفتم
میگم اگه عروس منم من مو نمیخوام!برای موی خودمم نمیتونم تصمیم بگیرم؟
فاطمه میگه:بدبختی اینه بعد عقد هم یکی دیگه نمیذاره!
امیدوارم اون دنیا دیگه خودم برای بلندی و کوتاهی موهای خودم تصمیم بگیرم!بعضی وقتا فکرمیکنم برم ازدواج کنم بعد طلاق بگیرم تا زندگیم بیوفته دست‌خودم!همینقد جدی!
میدونستین من با پولشون میتونستم چه ها که نکنم؟!
اتمام حجت کردم با مامانم تا عید اومد که اومد نیمد هم میرم کچل میکنم!


خواهرم مدت طولانی که تو آفتاب بمونه خون دماغ میشه
خیلی وقتا از مدرسه زنگ میزدن مقنعش خونی شده براش مقنعه ببریم
بابام هیچوقت ماشین رو تو آفتاب پارک نمیکرد
پیاده روی اغلب شبها میرفتیم یا دم دمای غروب!
همیشه‌خیلی زود خون دماغ میشد
اما من هیچوقت اینطوری نبودم
انگشتمو تا ته هم میکردم تو سوراخ دماغم فایده نداشت
خیلی وقتا تو عالم بچگی دوس داشتم خون دماغ میشدم
تو حیاطمون درخت توت سیاه داریم
با آب توت سیاه‌برای خودم رد خون میساختم از بینیم
کم کم تبدیل شد به یک اتفاق خوشایند برام
بزرگ تر که شدم،تصور میکردم اگه وسط محوطه ی دانشگاهشون خون دماغ شه با ری اکشنی که از ادمای اطرافش‌میبینه میتونه بفهمه کی روش کراش داره!
دقیقا ۱۵ تیر روزی که خواهرمو از بیمارستان‌با نی نیش اوردیم خونه
تو اشپزخونه شوهرش سالاد درست میکردم
دستش کبود بود
گفتم چی شده
گفت سِرُم زده.مسموم شده بود!
خندیدم و گفتم" یکی از فانتزی های زندگی من سرم‌زدنه!باید چیز جذابی باشه!"
به فاصله ی ۱۴ روز هم سرم زدم
هم دستم کبود شد
هم هنوز که هنوزه خون میاد از بینیم
ناگفته نماند۴تا آرزوی دیگه‌این شکلی هم دارم که امیدوارم خداوند منان و متعال نادیده بگیرتشون و آرزوهای آشکار و بی خطر من رو جدی بگیره
گفتم که بگم حواستون به خواسته های یواشکی که تو دلتون دارین باشه فرزندانم!
مثلا دقیقا مشخص کنین حتما نباید بینیتون بشکنه و به خاک اوزما بیوفتین که مثلا به فانتزی چکیدن خون از بینیتون برسین!
با یه انگشت ساده هم میشه این مهم اتفاق بیوفته!
میترسم فانتزی بعدیم که شکستن پام هست با زیر هیجده چرخ رفتن به واقعیت بپیونده!
خلاصه حواستون باشه!آرزوهاتونم با دستورالعمل محقق شدنشون برای خدا پست کنین!

برای زنده موندن من هم دعا کنین!


اینکه میبینم کاراته برام تو بیست و سه سالگیم تموم شد غم انگیزه!
خیلی غم‌انگیزه!

مثلا فرض کن یه دونه رو با هزارویک امید میکاری ،آبش میدی، روز و شب مواظب شی،تو ذهنت یه درخت تنومند تجسمش میکنی،قربون صدقش میری،ماچش میکنی،به میوه هاش فکر میکنی و به سایه اش!

بعد یه روز میای میبینی دست پلیدِ دختره رفسنجونی :))  از ریشه نهال نوپاتو در آورده!

دوتا راه وجود داره

نهال رو دوباره بکاری با همه ی ناتوانیش و دوبرابر وقت بذاری پاش تا دو دست دختره رو از کتف قطع کنی

یااینکه بشینی یه گوشه و شیرچشاتو باز کنی و به زمین و زمان کلمات نامودبانه روانه داری!

رفتم طرفش که دوباره بکارمش،مامانم نذاشت

منم که فرزند صالح و خلف!

قایمکی کاشتمش!

مامانم زنگ زدو گفت اگه قدمی برای آب دادنش برداری راضی نیستم!

دیگه دستودلم قرص نبود

تنها بودم

هیشکی نزد رو شونم و هولم نداد طرفش

همه محکم گرفتنم که این راه روشن نیست!درست نیست!این نهال درخت بشو نیست!

گفتم "باشه"!

گفتم "باشه" و نشستم و شیرچشامو باز کردم

این" باشه" غم انگیز ترین باشه ای بود که به خونوادم گفته بودم

اندازه غم نبودن داییم میتونه اشک منو در بیاره!

اینکه پنجشنبه عصر باشه و دوتا تیکه لباس رو با دستم بشورم و اتاقمو مرتب کنم بعد دست درد شم میتونه منو ناراحت تر کنه!

یعنی به فاصله ۳ ماه برگشتم به حالت کارخونه؟!

البته دختره رفسنجونی واقعا عددی نبود!

هیچوقت تو این بیست و سه سال از یه آدم به این اندازه و ابعاد متنفر نبودم حتی برادرزن داییم!

و اینکه میفهمم اونقدام آدم قوی ای نبودم اوضاع رو برام بدتر میکنه!

بیست و سه سالگی یه شوک بزرگ بود!

بهرحال تقصیر اون نیست که  این "باشه"افتاد وسط بیست و سه سالگیم 

و البته که دوسش دارم در هر صورت!


امروز اخرین روز بیست و سه سالگیمه
چقد غریبانه!
من کی وقت کردم اینقد بزرگ شم؟!
میخوام اعتراف کنم از دل سیاه ترین اتفاقات بیست و سه سالگیم جونه های امیدی بیرون زد که امیدوارم تبدیل به درخت تنومندی شن!
بیست سه سالگیم درسته کُتِ واز (اصلاح کرمانی اشاره به گرفتاری های متعدد)زیاد داشت ولی عوضش حسای خوب زیادی هم بهم هدیه داد!
مثلا واقعنی از بدو تولدم‌تونستم یه کراش واقعی بزنم و هی خدا خدا میکردم اونم کراش زده باشه
که اگه‌امروز تولدمو تبریک بگه یعنی اونم کراش زده و همتون شام مهمون جیبتون هستین!
میخوام اعتراف کنم تو بیست سه سالگیم خیلی بهم خوش گذشت با همه ی اون اتفاقات سیاهش!
میتونم بیست و سه سالگیمو سال انقلاب آرزوهام نام گذاری کنم!
یا حتی سرویس شدن دهنم،آسفالت شدن،صاف شدن و از این دست جمله ها!
تصمیم های جدی زیادی گرفتم برای بیست چهار سالگیم
مثلا:
از جمله ی" گوه نخور "فقط ۱۰ بار در هفته استفاده کنم
به هر لقمه ی غذام نمک نزنم!
( تصمیم جدی دارم بیشتر از ۳۰ سال عمر کن!اون هفته که مامانم اومده بود پیشم تمام نمکدون هامو جمع کرد و ازم قول گرفت اینقد نمک کوفت نکنم!قول دادم و فرداش یه بسته نمک خریدمو تو کابینت بالایی گذاشتم که فقط خودم جاشو بدونم)
تصمیم گرفتم با پس اندازم دوچرخه بخرم و حالا که اگه کاراته رو ادامه بدم مامانم شیر ندادشو حلالم نمیکنه بزنم به دوچرخه سواری و کوهنوردی!
البته وقتی پیشنهاد دوچرخه رو دادم فکرکنم زیاد خوششون نیمد که مامانم پازل خوارزادمو پرت کرد طرفم!

میخوام تو بیست و چهارسالگیم تمام کتابای هوشنگ مرادی کرمانی رو بخونم
بیشتر بخوابم ،دروغ کمتر بگم ،بیشتر از جمله ی گوربابای دنیا استفاده کنم و مامان بابامو بیشتر ماچ کنم
بیست و چهارسال خیلی زیاد نیست؟!



یکی‌از افتخارات اکتسابی زندگیم داشتن خواستگاری بود که شبیه آرمین‌گرشاسبی بود!
که اونم در جهت هرچه بیشتر لگد زدن به بختم بهش‌گفتم نه!هرکسی ام میگه چرا ردش کردی میگم بخاطر خواهرم
چرا؟! چون خوشم نیمد تو کلاس به خواهرم گفته شما چادریا عقده ای هستین!بعد هم با دوستاش خندیدن و رفتن!
منم بهش گفتم نه که بفهمه رئیس کیه!
نتیجه:دانشجویان کنون حواستون باشه به کی چی میگین یهو زدو نه سال بعدش از خواهر طرف خوشتون اومد :)
همکارم خیلی بد یعنی خیلی بد ها آدامس با صدا میجوعه!هندزفری گذاشتم و چارتار گوش میدم!
یهو یادش افتادم!


وقتی یکی یه کاری برام میکنه
مثلا وسیله ای که از دستم افتاده زمین رو بهم میده
یا حالا هرچی
تا صد بار ازش تشکر نکنم خیالم راحت نمیشه
فکرمیکنم اگه این کارو نکنم نسلشون منقرض میشه
مثلا امروز عصر بعدِ ۵ دقیقه گفتنِ ممنون و خیلی ممنونم و مچکرم چنان دست دختره رو فشار دادم که فکرکنم استخوناش خرد شد!خیلی تقلا کرد دستشو از بین دستام بکشه بیرون ولی من مقاومت میکردم!

چرا اینقد ظریف و عصبی بود؟!

تاثیر و تقصیر گرونیاست هاا.


"چرا من یه اسب ندارم؟
نه چرا واقعا؟"
اینو درحالی به آرفه گفتم که با چشای خونی نگام افتاد به یک فروند آدم که با آرنجش زد به دوستش و آرفه رو نشون داد
چونکه بیست و چهار سالگیم چند وقته شروع شده و من هنوز دچار حماقت در شانی نشدم و این نگران کنندست تصمیم گرفتم بخوابونم وسط صورتش که آرفه در جهت آدم و عاقل و خانوم شدن هرچه بیشترم‌دستمو گرفت و گفت مریم تو بگذر و من گذشتم!
قرار بود کفش اسکیچرز بخرم!
فاطمه به آرفه گفته بود مگه مریم دوس پسر داره که میخواد اسکیچرز بخره؟!
من از شما میپرسم چه ربطی بین اسکیچرز خریدن و دوس پسر داشتن وجود داره؟!
البته وقتی فروشنده ی بی تربیتِ دراز اونطوری به ما گفت قیمتا از ۸۹۰ تومن به بالاست به این نتیجه رسیدیم فاطمه یه چی میدونسته که لازمه ی خریدن اسکیچرز رو داشتن دوس پسر میدونه!
چونکه مافکرمیکردیم در نهایت تیپ و زیبایی هستیم و برخورد ناشایست طرف رو دیدیم (به جان خودم تفم حاضر نبودیم کف دستش بندازیم)
در جهت خالی کردن خودمون آرفه اومد ساعتشو بکنه و پرت کنه تو صورتش دستشو گرفتم و دستمو بردم طرف گردنبندم (بلاخره این خفت بخاطر من بود)که باز کنم و پرت کنم تو صورتش این دفه آرفه خبراز روزای سخت تر داد و منو منصرف کرد!
به بزرگی خودمون بخشیدیمش و تمام مسیر امام جمعه به آزادی رو به طرف فحش های زشت و خیلی زشتو خیلی خیلی زشت دادیم
و تصمیم گرفتیم بریم همون شریعتی
شریعتی دوس داشتنی خودمون
کرمان یه کفش فروشی داره به اسم رنگارنگ
درسته قیمت خون خرشونو میکشن روی کفشا ولی تنوع خوبی داره
از تست کفش دومی به بعد طرف اصرار داشت فاکتور کنه
ازاون اصرار ازما‌انکار
از ۸۹۰ تومن تو اسکیچرز رسیدیم به ۹۰ تومن تو یه مغازه گمنام شریعتی که همه چی فروش بود و خود به خود پنج تومن بهمون تخفیف داد با ضمانت شستن تو ماشین!
البته شاید چون عینک روی صورتمو دید و فکرمیکرد بنده از روشن دلان روزگارم سعی نکرد کفشاشو تو پاچمون کنه
ترجیح میدم این روزا بیرون که میرم عینک بذارم تا کابوس شب مردم نشم!
کرمان علاوه بر اون شریعتی و رنگارنگش یه ساندویچی گلریز هم داره که منو آرفه هرجای کرمون باشیم یهو سراز اونجا در‌میاریم
ازاین مغازه هاست که صاحبش از سال ۴۵ به این ور تلاشی برای تغییرش نکرده حتی میتونم با اطمینان بگم روپوششونم نشستن
وقتی میشینیم روی صندلیهاش خودمونو تو مانتوهای گشاد و با یه عالمه سبیل تصور میکنیم!
در شنیع بودن حرکتش همینو بس که آرفه از پریشب قول داده به من که یه روز برگرده و کل مغازه و کفشاش رو بخره و بعد مغازه رو جلو چشم پسره به آتیش بکشه!
ولی من چون تو کار کراشم دلم میخواد عاشقمون شه و ما تف کنیم توصورتش
دقیقا عاشق دوتامون!


دست مهندس شجاعی رو گرفته بودم و فشار میدادم
البته به جان باقر نمیدونستم اونه که اومده دستمو گرفته
حس خوبی بود
هم برای من هم برای اون که وقتی بهش گفتم میتونم گریه کنم؟!با خنده ی بامزه ای گفت "گوشمو نگاه کن "
گوششو نگاه کردم و گفت چرا میخوای گریه کنی؟
گفتم حس گریه دارم
و بعد با لبخند گنده تری گفت برو هرچی دلت میخواد گریه کن!
البته تا شب هرچی زورمو زدم فایده نداشت و نتونستم گریه کنم!
دکتر بهم میگفت چرااینقد حرف میزنی تو؟!
گفتم دکتر وقتی میترسم علاوه بر اینکه آدرنالین آزاد میکنم زبونمم کنترلشو از دست میده!
از بینیم و عملم براش تعریف کردم
از اینکه چشامو زشت تر ازاینی هست میکنه بااین فشاراش
از مامانم که یه چی میدونسته منو از اتاق عمل کشیده بیرونو ماچم کرده و گفته مواظب خودم باشم
از شنبه که باید برم سرکار و مامانم میخواد یه هفته منو تو خونه نگه داره
ازاینکه من هنوز جوونم و طریقه ی استفاده از عصای سفید رو هم بلد نیستم
و از لازمه ی فتح کردن قله و عروس شدن که چشمه
برای مامانم تعریف کردم،دعوام کرد که چرا اینکارو کردم و ممکنه قیچی، پنسی،آمپولی چیزی تو چشمم جا گذاشته باشه و باعث شه بقیه عمرم رو کنار خودش سپری کنم!
البته نمیدیدم که گوش میکنه یا نه فقط هرازچند گاهی یه صداهایی مثل هاا ،هوو و هووم از حلقش خارج میشد تااینکه یه چیزی فشار داد تو چشمم و آه از نهادم بلند شد !
همراه با آه دستمم بلند شد که مهندس پرید و دستمو گرفت و اون اتفاق هولناک احساسی که نباید رخ میداد،رخ دادو افتاد اتفاق!!
فقط هنوز دارم فکرمیکنم چرا روسریمو در آوردم و کلاه اتاق عمل رو پوشیدم؟!
چرا واقعا؟!
تجربه ی قبلی اینطوری بود که باید لباسامو درمیاوردم و لباس اتاق عمل میپوشیدم
خب باید به من میگفتن
من چمیدونستم درآردم روسریم اینقد بقیه رو تحت تاثیر قرار میده!
قاعدتا فکر میکردم وقتی دکتر محرمه فکوفامیل دکتر هم میتونن محرم باشن!
البته لازمه تاکید کنم و از نگرانی درتون بیارم که کراش مراش نزدم فقط در حد همون چند ساعت آنالیزش کردم ببینم به درد کراش میخوره یا نه که چون رنگ شلوارش خیلی ضایع و ایضا خیلی تنگ بود و من از اون فاصله احساس خفگی میکردم از دایره کراش های من خارج شد!
حدود دو ماه پیش مرض آینه دست گرفتن از سرم افتاد و بینی بیچارمو به حال خودش گذاشتم و دیگه لحظه به لحظه آنالیزش نکردم
تااینکه دوروزه همین مرض به چشمام سرایت کرده و پدرِ همکار و خوارمو درآوردم
آینه ام گم شده و شکم به این دو نفره!


جمعست!بدون آلارم بیدارمیشم!چشامو باز میکنم و به سقف خیره میشم!به دیروز فکرمیکنم و لبخند میزنم!
چشامو میبندم و دوباره میخوابم!
به تاریخ ۳۳ سالگی!
جمعست!سالهاست که بدون آلارم بیدار میشم!
دست میبرم تو لیوان بالای سرم و دندونامو میذارم سر جاش
به علت پیر چشمی عینکمو که سالها از نبودنش راحت بودم میذارم روی چشام و کششو دور‌گوشم میپیچم
زیر روسری مو سوزن میزنم و کتری رو میذارم روی اجاق
ببخشید بچه ها فکرکنم رفتم به گذشته
بیاییم از اول شروع کنیم
:جمعست!سالهاست که بدون آلارم بیدار میشم!
دست میبرم تو لیوان بالای سرم و دندونامو میذارم سر جاش!به دیروز فکرمیکنم،آروم بود،منم آروم بودم،از اتاق میام بیرون،دیگه هیشکی گریه نمیکنه،همه آروم گوشی به دست نشستن.درو باز میکنم
"میخوام تنها باشم"
به هم نگاه میکنن ویکی یکی میرن بیرون
درو میبندم دندونامو در میارم و میخزم زیر پتوی دونفره ای که یک نفرش دیگه نیست!
به تاریخ ۸۷ سالگی.
ناراحت نشین بچه ها،منم ناراحت نیستم،آدم خوبی بود ولی خدابیامرز زیاد غرغر میکرد این اواخر.نکه همون بهتر رفت ولی خب خودش راحت شد و دیگه وقتش بود،بلاخره شتره در خونه همه میخوابه،خواب جز خط قرمزای من بود که اون خدابیامرز زیاد جدیش نمیگرفت.
حداقل بعد سالها میتونم به مورد علاقم‌برسم بدون هیچ مزاحمتی!
علت مرگ:خفگی
:)

فقط نمیدونم توانایی اینو دارم که از 33 سالگی تا

37 سالگی  مادر 5 تا بچه شم :|
خیلی بی تربیتین هیچکدومتون منو به این

چالش دعوت نکردین.بابا میدونین من چند روزه به امید دعوت یکیتون پنلمو باز میکنم؟
نمیخواین که دلیل مردنتون خفگی باشه فرزندانم؟!




این یه تیکه از دوران دانشجوعیه منو معینه

نمیدونم ترم چند و نمیدونم تو چه اوضاعی بودیم
احتمالا ۹۳/۹۴باید باشه
این گذرزمان عالیه
پشت برگه معین نوشته "ینی میشه یه روز ۵۰تومن داشته باشم ولی مال خودم باشه؟!"
درحال حاضر معین سوار بر ماشین خودش و منم صفرتاصد زندگیم پا خودمه!
شاید واقعا اونقدا که فکرمیکنیم آروزهامون دور به نظر نمیرسن!
همیشه همه ی دوستام دستخطشون از من بهتر بوده و از همون بچگی نگران بودم یکی بیاد بگیرتم!
بنظر میرسه تسمه تایم پاره کردم!
پ.ن مهم:احتمالا سرکلاس دکترتاشک یا دانشمند این سند تاریخی ثبت شده!
پ.ن خیلی مهم:رگبار نصیحتاتونو متوقف کنید، من متنبه شدم فرزندانم!


به استادنقاشیم گفتم اگه رنگام تموم شه بااین اوضاع قیمتا دیگه نمیام کلاس
اونم گفت"بهتر"! و سرشو فرو برد تو رنگا!
نمیخوام بگم‌در تمام اعصار این حجم‌از محبوبیت وجود نداشته ولی چطوریه که انگار‌یکی با طناب دومتری منو بسته به یه جا!
همسنامو تو اینستا میبینم که اندازه ۱۰۰ سال از من جلوترن دچار افسردگی میشم
چه معنی میده آدم اینقد تند تند پیشرفت کنه
من هنوز تو اون مرحلم که وقتی ازم آدرس جایی رو میپرسن اگه دور و پیچ در پیچ باشه میگم "واجبه"؟!
اون وقت طرف ۱۰ نفرو استخدام میکنه کلیپ بسازن که استفاده از دستمالِ خیس و خشک رو توضیح بده
حوصله هاشونو از کجا خریدن که انقد با کیفیت و مرغوبه!
بعضی وقتا دلم میخواد برم زیر پستاشون و بچزونمشون
میبینی طرف فقط ۲سال ازت بزرگتره‌اما اندازه ۲۰سال تو زندگی جلوتره
اینا چیکار میکنن عیباشونم زیبا به نظر میرسه؟
بنظرم باید حس خوبی باشه
فحش دادنو میگم
مثلا میرم زیر پست همون دختره ی به ظاهر زیبا، موفق وخفن سه چهار خط آبدار مینوسم ولی دستم به سند نمیره متاسفانه نه خدایی نکرده بخاطر اینکه آدم‌شریفی هستم
فقط به خاطر بعضی فالوورام که همش تو فالویینگ صفحه ی قلب پلاس هستن جلوی خودمو میگیرم
آبرومو که از تو جوب نیوردم
یه مدت پیج یکی از دوستام دستم بود و الان هم پیج یکی دیگشون
اولی رو که زدیم پدیم به همراه دخترخاله ی گرام و دیگه رابطه ی منو و سما هیچوقت مثل قبل نشد(واقعا یه پیج چه ارزشی داره؟)
دومی هم بخاطر اینکه یکی یکی پیج دوستامو نابود نکنم و یکی یکی اونارو از دست ندم ترجیح میدم شرافتمندانه عمل‌کنم.
تصورم از حرکت رو به جلوم اینطوریه که تخمه شکنون و دست در جیب و با طمانینه در حال رکاب زدن دوچرخه زندگیمم!
از مسیرهم لذت میبرم.
سوت هم میزنم تازه!
اون وسطام میزنم کنارو لمیده در سایه ی درخت چندتا متلک نصیب زمین و زمان میکنم و قاه قاه میخندم به ریش خودمو خودش!

پ.ن مهم:نصیحتم کنین از پا دارتون میزنم!


این

پست

امروز دوباره اومد شرکت
از صبح ۲تا لیوان چایی
یکی بابونه
ویکی هم گاوزبون و بابونه قاطی به زورواجبارو قسم ریخت تو‌حلقم
دیگه از دشویی نگم براتون
میگفت بخور برای چشات خوبه!
تو همشم انگشتشو فرو برد

منم که با تف تو رابطم همشو خوردم که ناراحت نشه

کل‌امروز رو فکرکردم و باید بگم بلاخره فهمیدم چراییشو
وقتی دستشو فرو میبره تو یکی از فنجون ها چون داغه و انگشتش میسوزه میبره تو دهنش و دوباره میره استکان بعدی
یه جور وسواس داره روی داغ بودن یا نبودن چایی.باید همشو تست‌بزنه!
ینی ۳۰تا عاقل مرد و عاقل زن زیر اون پست کامنت زدین ولی یکیتون درست نگفت!


اگه بگم‌دلم‌برای اون ظهرایی که قرار بود بابام ساعت ۱ نیم درِ مدرسه باشه ولی طبق معمول یادش رفته بودو ۲نیم پیاده و خسته و گشنه و عصبی میرسیدم خونه و با حیاطِ تا خرخره پر از وسیله و فرش و مبل روبه رو میشدم که مامانم باقر و جواد رو بالباسای مدرسه گرفته به کارو دارن با پاچه های بالا زده چلپ چلوپ روی فرشِ خیس راه میرنو پارو میکشن و مامانمو تهدید میکنن اگه سریعا بهشون نپیوندم پارو رو میذارن و میرن و بعد دستور مامانم برای ملحق شدن بهشون و گرفتن بافشاره آب شلنگ رو فرش تا کفش در بیادو از اون طرف هیچی هم نهار نداریمو قراره بابام تن ماهی سرراهش بگیره و ولی رفته ماموریتو یادش رفته به ما بگه و ما از گشنگی حالت تهوع گرفتیم و تا مامانم سیب تخم مرغش آماده شه مثل خروس جنگی منو باقرو جواد دلوروده همو میریزیم بیرون تنگ شده چی میگین!؟


۹۷ خوب شروع شد!بابرنامه ریزی و امید!اما وسطاش آب و روغن قاطی کردم و آخراشم رفتم تعمیرگاه!
تو ۹۷ خیلی هارو دلم میخواست بغل کنم
مثل جواد
یا پیرمردِ همسایه ی برج
میوه فروش بهمنیار
یا حتی پسرِ خوشتیپ و جنتلمن همسایمون
بغل کنم و فشار بدم
همچین که نفسشون بند بیاد
ولی خب نتوستم
زیاد زار زدم و زیاد ترتر کردم
زیاد حماقت کردم
زیاد رویا بافتم
و زیاد غصه خوردم و زیاد پول ریختم تو جوب
هیچکار خاصی نکردم و هیچ گوهی نشدم
خیلی کارا دلم خواست انجام بدم ولی یا جراتشو نداشتم یا پولشو!

بچه ها بعضی پیامای خصوصی که بهم میدین خیلی خفنه!هی نگاشون میکنم و هی لبخند میزنم!دمتون گرم!
۹۸هم مبارکتون!


باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم

همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده بودم
میدونستم اگه تنها وارد خونه شم غم‌عالم میاد رو دلم
فحشای مامانمو به جون خریدم وبه زور اوردمش
تا یه ذره زندگیم به روال عادیش برگرده
این مامانا درسته رو مخ هستن ولی خیلی آفریده های خوبی هستن.قشنگ به دردبخور!برعکس ما!
به خودتون‌نگیرین!
باخودم بودم!
دیگه از دیدن پسرمحبوب همسایه ام محروم‌شدم
چه درهای آسانسوری که برای من نگه داشت
اولین کسی که تو ساختمون متوجه نبودن عینک من شد
که بهم گفت بدون عینک قشنگ ترم!
که میخواست دوچرخشو بهم قرض بده

که تاکید داشت هیچم دماغم کج نشده!
که خیلی حرفای پراز مهری بهم زد و نمیگم بهتون
که میفهمید خسته ام،گر،هیجانی‌ام،سردمه
نکه هیز باشه بنده خدا
بچم فقط حالات چهرمو خوب تشخیص‌میداد
با عارفه حرف میزدم و منتظر آسانسور بودم
صداش اومد که گفت:خانم چی!
برگشتم که ببینم خانم "چی" کیه!
خودش بود
گفت اومده خداحافظی کنه
همونطور که تو ۹۷ نتونستم بغلش کنم تو ۹۸ هم نتونستم.بهش گفتم حسابی بخون و کنکور رو بتر
شاهنامه تو دستشو نشونم داد و گفت دلم میخواد ادبیات بخونم
گفت رفتنشون یهو شده و نتونسته خداحافظی کنه.
گفت از مدرسه اومده اینجا که ازم خداحافظی کنه
تو دلم گفتم ایول به معرفتت
گفت موفق باشین هرجا هستین
گفتم توهم
خیلی حرفا تو دلم موند و نکه نخوام بزنم، نتونستم!
لبخند معروفمو بهش زدم و مثل لال ها نگاش کردم.کلاشو کشید سرشو و با لبخند رفت!

بارون‌میبارید!

حتی یادم رفت اسمشو بپرسم و بهش بگم خانم چی ،چیه؟! مریمم مریم!


باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم

همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده بودم
میدونستم اگه تنها وارد خونه شم غم‌عالم میاد رو دلم
فحشای مامانمو به جون خریدم وبه زور اوردمش
تا یه ذره زندگیم به روال عادیش برگرده
این مامانا درسته رو مخ هستن ولی خیلی آفریده های خوبی هستن.قشنگ به دردبخور!برعکس ما!
به خودتون‌نگیرین!
باخودم بودم!
دیگه از دیدن

پسرمحبوب همسایه ام محروم‌شدم
چه درهای آسانسوری که برای من نگه داشت
اولین کسی که تو ساختمون متوجه نبودن عینک من شد
که بهم گفت بدون عینک قشنگ ترم!
که میخواست دوچرخشو بهم قرض بده

که تاکید داشت هیچم دماغم کج نشده!
که خیلی حرفای پراز مهری بهم زد و نمیگم بهتون
که میفهمید خسته ام،گر،هیجانی‌ام،سردمه
نکه هیز باشه بنده خدا
بچم فقط حالات چهرمو خوب تشخیص‌میداد
با عارفه حرف میزدم و منتظر آسانسور بودم
صداش اومد که گفت:خانم چی!
برگشتم که ببینم خانم "چی" کیه!
خودش بود
گفت اومده خداحافظی کنه
همونطور که تو ۹۷ نتونستم بغلش کنم تو ۹۸ هم نتونستم.بهش گفتم حسابی بخون و کنکور رو بتر
شاهنامه تو دستشو نشونم داد و گفت دلم میخواد ادبیات بخونم
گفت رفتنشون یهو شده و نتونسته خداحافظی کنه.
گفت از مدرسه اومده اینجا که ازم خداحافظی کنه
تو دلم گفتم ایول به معرفتت
گفت موفق باشین هرجا هستین
گفتم توهم
خیلی حرفا تو دلم موند و نکه نخوام بزنم، نتونستم!
لبخند معروفمو بهش زدم و مثل لال ها نگاش کردم.کلاشو کشید سرشو و با لبخند رفت!

بارون‌میبارید!

حتی یادم رفت اسمشو بپرسم و بهش بگم خانم چی ،چیه؟! مریمم مریم!


مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام درست کنم چون بابام گشنشه
خیلی عجیب دیگه سر کانال تلویزیون دعوا نمیکنن و در کمال صلح باهم فیلم میبینن و میوه میخورن و به ماهم نمیدن
باهم سبزی پاک میکنن و غیبت همه رو میکنن
مامانم به بابام میگه سفره رو جمع کنه و بابام بااینکه سفره رو جمع کرده  میگه جمع نکرده تا مامانم به فاصله ی حیاط تا هال غر بزنه!!
اینا چشونه؟؟چرا اینقد عجیب شدن؟
چرا اینجوری میکنن؟
نکنه بابامم‌حاملست به ما نمیگن؟یعنی منظورم اینه نکنه بابام میخواد زن بگیره که اینقد حواسش به مامانم هست که حواسشو پرت کنه؟!
باید بگم درسته هنوز هیچکدومش به ۶۰ هم نرسیدن ولی اگه میدونستم پیری و تنهایی اینقد تو حسنه شدن روابطشون تاثیر داره زودترازاینا میرفتم از خونه!


سلام بچه ها
پیرو پیامای زیادی که ازتون گرفتم مبنی بر نگرانیتون در مورد عدم حضورم که تقریبا حدود یکی میشد تصمیم گرفتم بیام و اعلام کنم حالم خوبه.تو این مدت تونستم به هزار خواهش و التماس و حتی دروغ(امیدوارم تو این ماه عزیز خدا خودش آدمم کنه) مامانمو راضی کنم و اولین سفر تنهاییمو تو سن حضرت نوحیم برم هرچند کوتاه.به دورهمی‌نمایشگاه کتاب رسیدم و باادم های خفنی آشنا شدم که ازم کلمپه و کماچ سهنی میخواستن که من خودم سالی یک بارهم تو کرمون نمیخورم و جز لبخندم نتونستم چیزی مهمونشون کنم و شرمگین شدم.دیدار با حریر مهربان و خورشید گرم و عارفه ی قشنگ و حورای جذاب و بقیه بچه ها (که زیاد نمیشناختمشون) گرچه شیرین بود اما حس عدم تعلق بهم داد!(آیم سو ساری گایز)
۱۲ نیم شب خیابون‌انقلاب رو قدم زدم و چون هیچوقت از ۱۰ شب به اون ور بدون خونوادم بیرون نبودم احساس بزرگ شدن کردم و با

شهلا(که اگه مامانم بفهمه دهنم سرویسه،بزرگوار دشمنی عجیبی با شهلا و بانو گوگوش داره)دهن‌تهران‌رو صاف کردیم و هر چند ساعت یک بار به هم میگفتیم مگه جنگه؟!
تمام تلاشمو کردم تو این دوروز کراش نزنم و با سعی و تلاش شهلا موفق بودیم.
آلودگی هوای تهران در همون لحظات اولیه صبح تاثیرشو روی نورون های مغزی من گذاشت و باعث شد هرگوشه اش چیزی به جا بذارم و هنوز بعد یک هفته این توهم باهام مونده که همه جا در حال جا گذاشتن چیزی ام و حتی نگران امکان جا گذاشتن چیزهای دیگران هم‌هستم !
اوقات تنهایی که در قطار داشتم این امکان روبهم داد که زیاد فکرکنم
به گذشتم و کارهایی که نکردم و نباید میکردم
به حالم و کارهایی که باید انجام میدادم و به آیندم که کاملا مبهمه
به ۹۶ فکرکردم
به احسان و

محمود و امید که با بستن در کلاس به روم تو قدوقواره ی معلم نبودنم رو بیشتر به رخم کشیدن
نه جدیت معلم هارو داشتم و نه نگاه خشمگینشون رو به انجام‌ندادن تکالیف.
به عقب نشینیم در مقابل آدمها
به دل هایی که شکستم
به کارم
به آرزوهای نداشته ام
به شغلم و شخصیت اجتماعیم
همونی بود که میخواستم؟
حتی یادم نمیاد هیچوقت به شغل مورد علاقم‌فکرکرده باشم
به هم کوپه ای های برگشتم که عدم موفقیتشون در یافتن‌همسر موناسب برای قندعسل هاشون رو‌گردن هم‌نسلی های من مینداختن و حتی باخودشون فکرنمیکردن برای پیدا کردن کیس موناسب فقط به دو چشم بینا نیاز دارن
خلاصه اینکه دخترا کلی پشت سرتون‌حرف‌زدن منم که اصلا به خودم نگرفتم
بیایین به من بگین چیکار کردین این سه پیرِفرتوت زیبا این‌همه شاکی بودن؟!


دارم‌کم کم یاد میگیرم جادوگر شهر اوز درنیارم از طرح پیرمرد زجرکشیده وحداقلِ سعیمو بکنم اگه شبیه پسرخاله اش نشد،پسرِنوه ی عمه ای ،کسی شه!
میدونم باید پا بذارم روی ترسهای دلم و تنهایی سفر کردن و تنهایی خوشحال بودن رو یادبگیرم
بلد شدم به مامانم‌اطمینان بدم چیزهایی بیش از اندازه پیاز خورشت و کباب تابه ای رو حالا میدونم و با گذشت ۲ دهه و نصفی از به دنیااومدنم یادگرفتم برای تنهایی رد شدن از خیابون ابتدا باید سمت چپ و سپس سمت راست رو نگاه کرد و حتی توانایی اینو دارم خودم رو از خطر مردن در اثر گرسنگی و تشنگی وسط آبادی برهانم.
گرچه مامانم منو قبول داره ولی حرفامو نه!
شما چه میدونین راضی کردن مادری که آبگوشت رو به پیتزا ترجیح میده در مقابل منی که پیترارو به آبگوشت چقد سخته!
دورانِ بودن تو کوپه کم و بیش خوب بود.آدم هارو نگاه کردم ،یکی از کتاب های عارفه رو تموم و غروب خورشید رو تماشا کردم و از نظر کارشناسی شده ی سه پیرفرتوت در مورد دختران هم عصرم باخبر شدم(تقریبا شبیه نظرات مامانم بود بااین تفاوت که یک کم و فقط یک کم مراعات حضور سنگین یکی از همون دختران رو میکردن)
داشتم از "دارم یاد میگیرم هام" میگفتم
دارم یاد میگیرم برای ناامید نشدن برای جا نزدن به چیزی بیش از پستهای انگیزشی اینستایی نیاز دارم
به چیزی بیش از" مریم تو میتونی" های عارفه
نمیدونم !شاید چیزی شبیه لمس دست خدا روی شونه ام یا شنیدن صداش تو گوشم رو کم دارم!
یاد میگیرم با یک مداد سیاه نصفه و نیمه که تو دستم‌درست جا نمیشه هم میتونم حال خودم رو خوب کنم
با یک برقراری تماس و شنیدن صدای خنده ی مامانم بعدِ گفتن' دلم برات‌تنگ شده مامان'!
یا زمزمه ی "بیشه ها اگر‌تاریکند آسمان‌هنوز آبیست" هم موثر بوده
حتی دیدن فوتبال بازی کردن جواد و باقر و غرش هاشون که ترسناکه‌ لذت بخش شده
حالا دیگه با تماشای شادی و رقص بعد هر گلشون از ته دل میخندم!
چه اهمیتی داره تمام نشدن ها،تمام خواستن‌و نرسیدن‌ها
چه اهمیتی داره تموم شدن کاراته
چه اهمیتی داره به ثمر‌نرسیدن‌همه ی تلاش هام
الان دیگه بلدم‌از کوچک ترین ها لذت ببرم

دعا نکنم دستشون خراب شه و باهاشون بخندم و زیاد منتظر اتفاقات خوبِ بزرگ نباشم
بعضی وقتها که با خودم مهربونم به خودم‌میگم
میدونی مریم مهم کلی خاطره ی شیرینِ به جا موندست
لحظاتی که درانتظارشون بودی و بهشون رسیدی اهمیت دارند!
حداقلش اینه ۳۰ساله دیگه برای بچه هات میتونی کلی خاطره و تجربه ی خنده دار و جذاب تو شبای بلند زمستونیشون تعریف کنی ودر آخر مثل یک مادر خردمند براشون نتیجه بگیری " فرزندانم ؛تلاش‌کردن همیشه هم به جلو بردن نیست!دنیا ساختار خودشو داره و انتظارات شمارو به هیچ جاش نمیگیره گل های باغ زندگی ام!مهم تمام شادی های لحظه ای بوده که تجربه کردید!"
گرچه هنوز
تو آرایشگاه
پشت چراغ قرمز
تو اتوبوس
تو کلاس نقاشی
وسط چیدن پازل خواهر زادم
موقع خرد کردن پیازِ خورشت
با خودم میگم" واقعا اهمیت نداشت؟!"



نتونستم عوق نزنم
به خودم گفتم مریم تو عوق نمیزنی
تو به آب دهن و بینی آویزون شده ی یه پسر بچه ی ۴/۵ساله عوق نمیزنی
تو به پرده ای که کرد تو دهنش و بعد درش آورد و آب دهنش باهاش کش اومد عوق نمیزنی
تو فقط به ادامه ی اسم گذاریت روی پرنده های پشت پنجره بااین پسر ادامه میدی
همین الان که مینویسم هم دارم عوق میزنم
عوق زدم ولی نذاشتم بفهمه
بغلش کردم و از پرده دورش کردم و خودم هم دور شدم
نشستم روی صندلی
دستامو نگا کردم
باید میشستمشون
باخودم گفتم چقد حقیری مریم
نتونستم هیچکدومشونو بغل کنم
بوس؟
اصلا
خوارزاده هامم به زور بوس میکنم
چرا باید خودمو مجبور میکردم به بوس کردنی که همش از ترحم میومد؟!
نتونستم با هیچکدومشون بازی کنم
همش به اینده ی پیش روشون فکرمیکردم
به وقتی که ما از این مرکز بریم بیرون و در آهنیش بسته شه!
به شبهایی که باید بدون مادر بدون پدر و بدون یه خواهر یا برادرِ کله خراب بگذرونن
به انارهایی که هیشکی براشون دون نمیکنه
به کیک هایی دارچینی که هیچوقت درست نمیشن
به نوجونیشون فکرمیکردم
به اینکه هیچوقت نمیتونن تو کمد مامان و باباشون فضولی کنن
به جوونیشون
به اینکه چطور باید عاشق شن
به خودم که پامو انداختم روی پام
پامو از روی پام برداشتم
چرا باید تو همچین جایی اینقد مغرورانه بشینم
اصلا چراباید تو همچین جایی به طرز نشستنم هم‌فکرکنم؟
حتی نمیتونستم بهشون لبخند بزنم
چرا فکرمیکردم نباید کیکِ تو کیفمو بهش بدم
چرا مرز بین ترحم و محبت اینقد باریک شده بود برام
تمام ادمای اونجا حالمو بهم میزدن
تمام محبتای خرکیشون
این‌تصمیمات احساسیشون
چرااصلا باید چهارتا دخترو پسر دور هم جمع شن و خودشونو به آب و آتیش بزنن که یه مجوز ورود دوساعته بگیرن؟!
حالا هرچه قدر اون بچه ها به همین تصمیمات احساسی ما نیاز داشته باشن
چطور میتونن اینقد با آبو تاب قربون صدقشون برن
چطور میتونن بغلشون کنن و بچرخن و بلند بخندن
هیچ‌حس خوبی از‌محبت کردناشون‌نگرفتم
بچه ها کلی باهاش حال کردن ولی من حالم گرفته شد
کیفمو برداشتم و زدم بیرون
از هیشکی خداحافظی‌نکردم
دور شدم از اون همهمه
من رفتم که حال خودم خوب شه
ولی بد شد
خیلی بد
دنبال حال خودم بودم
اون بچه ها پس چی؟
چرا اینقد این بچه ها با بچه های کار برام متفاوت بودن؟
چرا حرف زدن با احسان و محمود حالمو خوب میکرد
چرا باهاشون فوتبال بازی میکردم ،ساندویچ میخوردم و فکرنمیکردم ممکنه ترحم باشه؟!
لباس خوب ومربی برای آموزش داشتن
غذای خوب میخوردن وجای تمیزی بودن
همینا کافی بود؟!
پس دعواهای خواهروبرادری شون چی میشه؟!
این بچه ها کوچیک بودن.خیلی کوچیک.هنوز نمیدونستن که دنیا چه خوابی براشون دیده و همین حال منو خراب میکرد.حالا اگه یه خواهر زاده ی هم سن سالشون هم داشته باشم که هی بیاد تو ذهنم و باب مقایسه باز شه و بعد بکشم به عدالت خدا هیچی دیگه!
اینقد خودخواهم که حاضر نشدم بخاطر حال اوناهم که شده حتی برای یک ساعت، یک شب وایسم بغلشون کنم و بچرخم و گرگ گله شم.
اون همه تلاش اون همه‌التماسی که به معین کردم تا رو بزنه به دوست پسر سابقش و منو تو اکیپشون عضو کنه فقط برای‌نیم ساعت؟
حتی نیم ساعت هم دووم نیوردم.
چشامو پاک کردم
و در آهنی رو بستم به روی همشون
رفتم عباسعلی و دستامو شستم
نشستم کنار پیچک ها و به این فکرکردم یه روی وحشتناک دیگه از خودم رو شناختم و تو این ۲۴ سال هیچوقت تا این اندازه حالم از خودم بهم نخورده بود!


میدونین من فکرمیکنم روز ۳۱ تیرِ۱۳۹۷ همه ی اون بامزگیمو آوردم بالا با همون خون هایی که از معدم خارج شد.یادم نیست ظهرِ ۳۰ تیر خونه ی خاله زیبا نهار چی خوردم اما یادمه مسیر بیمارستان تا محل کارم رو گریه کردم.میدونم دیگه خیلی دارم کشش میدم و باید بکشم بیرون،اما نیاز دارم به یک شلوار گرم کن و یک صندلی گرم و نرم که پلاس شم روش و ۵ تا رفیق درک کن که منو به زور از فاز یک در بیارن و باهم بریم کلاب و بار و مقدار زیادی مشروبات الکی مصرف کنیم و اخر شب هم بیوفتم یه گوشه و بالا بیارم روی کل هیکلم مثل اون روز ظهر بعدِ عملم.و فرداش هم یکی از پنج تا منو از این باشگاه به اون باشگاه ببره و بهم بگه کاراته‌تموم شد پسر! پاشو برو دنبال بسکت عشق دوران نوجونیت پاشو برو شطرنج لذت دوران جوانیت و خلاصه هر گلی یه بویی داره و اینا!
دقیقا به همین‌پروسه نیاز دارم
تا از فازهای یک ، دو ، سه و چهار رد شم و برسم به خودم و متوقف کنم این سوگواری رو.دیگه نمیتونم مثل قبل از اتفاقات بامزه ی زندگیم‌براتون تعریف کنم و چرت و پرت بگم البته که اینجا به نفع شما شد.چیز کوچیکی بود ولی نشونم داد چقد میتونم بهم بریزم!
واقعا نیاز دارم دائم‌و‌مکرر یکی بهم گوشزد کنه گور بابای بینی کج شده ،این همه عیب داری اینم روش!
گور بابای اون همه دردی که سر عمل کشیدی و تهش هیچی!
گور بابای اون همه تلاشت و دوباره تهش هیچی!
گور بابای هیچی به هیچی!
من نمیفهمم
واقعا نمیفهمم چرا نمیتونم‌این موضوع رو فراموش کنم
چرا درمقابل این اتفاق اینقد ضعیفم
چرا همه چیو همه چیو حتی مرگ عزیزانم رو پذیرفتم و کنار اومدم هرازچندگاهی یادی میکنم و اشکی میریزم و تمام!
ولی چرااین اتفاق منو داره افسرده میکنه؟چرا غمگینم میکنه؟چرا قلبمو به دردمیاره یادآوریش!
عاطفه که بعضی وقتها صبرش لبریز میشه با حرص میگفت؛کاااااااش ضربه هه میخورد تو سرت و میمردی،اینقد دماغم دماغم نمیکردی!
من میگم کاش اصلا ضربه هه نخورده بود و من مجبور نبودم با آدمایی دردودل کنم که هی اصرار دارن تمام ناراحتی منو به دماغ کجم‌ربط بدن،من از اتفاقات بد میگم شما از دماغی که البته کج هم شده!
ازطرفی چون کلاب و مشروبات الکی هزاران کیلومتر ازم دورن و حتی جای ۵تا رفیق یه رفیق نصفه و نیمه ندارم باید بگم؟
نمیدونم
یادم نمیاد
یعنی حوصله ندارم
اصلا بگم که چی!


تقریبا از اواسط تیرماه باخودم مهربون شدم.آژانس میگیرم دائما.چیپس میخرم برای خودم و فیلمهای آبدوغ خیاری میبینم در حالی که لواشک های مامانپزم رو میجوم(لواشک را باید جویید).از این چیزای ۶۵ هزارتومنی میخرم که تو کل عمرم خرید دسته جمعیش به ۴۰تومن هم شاید نرسیده بود.(اون نمکدون رو بده من)خلاصه داشتم میگفتم بعدِ صدسال حرف‌زدن ازش و فکرکردن بهش بلاخره اواسط تیرماه کوهنوردی رو شروع کردم با یه گروه باادب و بانزاکت و باشعور،حامی، نگران ،مهربون و پیر دقیقا برعکس خودم.باید بگم یکی از مهارت هام که تخصص زیادی هم توش دارم ننه من غریبم بازیه.طوری که یکی کولمو میگیره.یکی از بطریش،بطریم رو پر میکنه.اون یکی آبنبات هاشو باهام تقسیم میکنه و یکی دیگه از آلوهاش به من میبخشه.باید بدونین ادمی که از بطریش تواون شرایط کسی رو سهیم میکنه خیلی آدم بخشنده و بزرگیه و ادم نباید از کنار همچین آدمهایی در این دوره ی گرگ صفت که دوستمون بهمون میگه باید بیشتر آب میوردی به راحتی بگذره ولی از اونجایی که متاسفانه زن داشت مجبورم به راحتی بگذرم .خلاصه اینکه زدم به دل کوه و دشت و دمن و غروب رو از بالا ترین نقطه ی کوهای کرمان میبینم.کوهنوردی حس رهایی ای داره که تاحالا هیچ جا و با هیچ کس تجربش نکردم.از مادر پیرتان به شما توصیه که حداقل یک بار و بیشتر از یک بار کوهنوردی رو با گروه های کهنسال و پیر و متاهل تجربه کنید.اینقد پیچیدست که نمیتونم براتون توصیفش کنم.انگار دائم داره بهت میگه اگه اینجوری و اینجوری باشی میرسی به مقصدت و اگه اینجوری و اونجوری نباشی سقوط میکنی!بله به همین راحتی جانم!
توصیه یک:تو این یک ماه به این نتیجه رسیدم زیادی هم ادم نباید با خودش مهربون باشه.چون کم کم تبدیل به وظیفت میشه و دیگه هیشکی ازت تشکر نمیکنه.برای همین تصمیم گرفتم در‌مورد اژانس گرفتن زیاد مهربونیم رو خرج نکنم علاوه براینکه کسی نمیگه دستت دردنکنه در نهایت دهن جیب خودم رو سرویس میکنم.

توصیه دو:اگه قصد کوهنوردی دارید ناخن های پا و دستتان را از ته بگیرید.البته نه تا ته ته.منظور حدیست که معمولا جلو تر نمیتونید برید!

توصیه سه:قبل از تصمیم گرفتن در مورد کوهنوردی به صورت حرفه ای از بازار کلیه، قیمت یک جفت کلیه سالم را بپرسید!

توصیه چهار:ادم با یک کلیه هم میتونه بره کوه ولی بدون کفش و کوله ی مناسب خیر!

توصیه پنج:چون میدونم نصف کامنت ها "اووووو چه قالبی" است پس کامنت هارو باز میذارم که بگین اووووو چه قالبی !کامنتی که تعریف نکنه از قالبم بلاک میشه.

ممنونم که همکاری میکنید.میدونم عنوان هم خیلی خفنه :)


مادرم گوجه پلوهای جانداری درست میکند.گوجه ی رنده شده را با سیب زمینی های نگینی،برنج ایرانی، زیره و چند نوع ادویه ی هندی که از هند نیامدند قاطی میکند و توی قابلمه ای که شاید از جنگ جهانی اول برگشته است روی گاز بار میگذارد.زمان زیادی از آخرین گوجه پلوی بارگذاشته روی گاز سینجرمان میگذرد اما هنوز یادآوری بو و طعم دل انگیز بشقاب گوجه پلوی کنارِ پیاله ی ماستِ نعنا زده با پرهای گلِ محمدی خانه ی پدربزرگ رادارهای غممان را خاموش میکند.نمیدانم مادرشماهم گوجه پلو را به خوبی مادرمن درست میکند یا نه.اما میدانم فقط مادرمن است که با خواندن 'گلی گم کرده ام. 'با صدای حزن انگیز برای گوجه های،گوجه پلو باز هم هر قاشق برنجش یک قاشق از غصه هایمان را برمیدارد و باخود میبرد.شاید بنظرتان مسخره بیاید یک قاشق برنجِ به رنگ نارنجی در مقابل سیل غم ها بایستد و پیروز شود،در این صورت مجبورم اعلام کنم مادرشما گوجه پلو را به قدر کافی خوب درست نمیکند.این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دلم طعم دل انگیز و بوی هوش بر گوجه پلوی مادرم را میخواهد.گوجه پلویی که غم را از سرورویمان میشست.


۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم.
وقتی شروع کردم به نوشتن در مورد ۲۵ سالگی خیلی هولناک بود ،هم اینکه تو تاریکی اتاق یادت بیاد شمع بعدی تولدت ۲۵ خواهد بود هم اینکه اگه تو اتاق بچه ی خواهرت بالا بیاری دهنت سرویسه.
ولی الان اونقدا هم بزرگ نیست.ینی حجم بزرگیش به بزرگی اشتباه خوردن تن ماهی مونده نیست.وقتی میگم نیست باور کنید.چون ترامپ هم اگه حس و حال الان منو داشت حاضر بود صندلی و کاخ ریاستشو ببخشه به کلینتون ولی اون نقطه ی نامعلوم از سرش آروم بگیره.گرچه تن ماهی ۱۵ هزار تومنی (بخوانید یک دلاری) برای اون چیزی نیست، ایشون خاویار مونده تو آشپرخونه ی ملانیا رو هم نمیخوره .دیوونه هست ولی نه اینقد.اینکه دارم چرت و پرت میگم نشون میده اونقداهم تن ماهی سالمی نبوده از اولش.
درسته الان نزدیک سه صبحه ولی یک ساعتی هست که بیدارم‌و خودمو بستم به موز و عسل و آبلیمو.دوسه بار هم دست کردم تو حلقم و تیکه های ماهی بالا اوردم.ببخشید اگه حالتون بد شد.بلاخره اینقدرا طوری نیست در مسمومیتم همراه باشید.پس حس همدردیتون کجا رفته؟
گوگل گفت برای درمان سریع مسمویت خونگی ایناروبخورم ولی خوشحالم عقلی کردم و نزدم مسمویت تن ماهی چون احتمالا ازم میخواست اون موقع شب پاشم و برم سمت مریض خونه.قطعا فاطمه فکر میکرد خودمو زدم به مسمویت تن ماهی تا سوئیچ رو کش برم.حالا اینکه ۳ صبح‌ماشین به چه دردم میخوره بماند.فاطمه سرماشین شوخی نداره.
حالا اینا مهم نیست اصل قضیه اینجاست که رابطه ی نزدیکی بین بی پولی و مسمویت وجود داره
شما اگه پول نداشته باشید مجبورید تن ماهی نصفه ی دو روز مونده رو بخورید.میدونید شانس اوردم که خونه ی خواهرمم.خونه ی خودم که غیر از پاستای اماده چیزی پیدا نمیشه.نکه فکرکنید خیلی بدبختم ولی خب اونقدراهم آدم اهل زندگی نیستیم که یخچال خونم‌پر از خوراکی ها مفید و سالم باشه در مواقع اضطراری.
اگه تا ده روز دیگه خبری ازم نشد یعنی به رحمت خدا رفتم.برام فاتحه بخونید و قرضامو بدید.عمل به وصیت مرده واجبه.پذیرایی مراسمم هم باقلوا باشه.بعدِ من هوای عارفه رو داشته باشید و بدونید من از اون بالا نظاره گر اعمالتون هستم.فلذا مواظب رفتارتون باشید.اگه هم زنده بودم که دور از انتظار هم نیست همین خیرات (اعم از باقلوا و هرچیزی که به یادم پخش میکنید) رو برام پست کنید.قرضامم بخوابونید به حساب رسالتم که امتیاز وامم بره بالا.مرسی.بیاییم مرده پرست نباشیم.آفرین.
پ.ن:اینترنت نداشتم اون موقع شب فلذا از خدا خواستم زندم بداره تا بتونم وصیتمو براتون پست کنم.

پ.ن2:اگه میخواین زرنگ بازی در بیارین که اگه اینترنت نداشتم پس چطور از گوگل کمک خواستم باید بگم منظورم بسته اینترنتی بود.

پ.ن3:از صبح فیلم بدون تاریخ،بدون امضا میاد جلو چشام.احتمالا غیر محسوس درجه نوید محمدزاده بودن رو به رخم میکشن.

پ.ن4:بدون ویرایش منتشر شد.اشتباهات املایی و تایپی رو ببخشید برمنِ مسمومِ رو به مرگ.


۳۱ شهریور برای شما یادآور هرچه باشد برای من یادآور از این دنیا رفتن دایی مهدی ست.قرار بود شام را خانه ی ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگی اهل تفریحات سالم و بدون دودیم)دایی دیر کرد و مادر نگرانِ یخ کردن شام و من زنگ به خانه ی دایی و گوشی دایی و جواب ندادن دایی و گذاشتن گوشی و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بیمارستان و دیدن قامت افقی دایی و چشمان گریان پسرخاله و گریه و زاری کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دایی را به خاک سپردیم و چهل روز گذشت و من تازه یاد مرغ های مهاجم می افتادم.چرا مرغهای مهاجم؟میدانید؟دایی من آدم جدی بود.نه همیشه ولی وقتی عصبانی میشد ازش میترسیدم.هیچکسِ هیچکس هم تیمی دایی نمیشد و مرا چون دایی بیشتر از همه دوست داشت جلو می انداختند و میگفتند دایی تورا دعوا نمیکند ولی چمیدانستند تمام طول  مدت بازی قلبم توی حلقم هست.دایی با جدیت  به کشتن مرغها مشغول بود و مواظب تخمرغ ها و من یک گوشه می ایستادم و فقط مواظب بودم جانی را به باد ندهم که همیشه هم میدادم و دایی با کوبیدن دستش بر روی کیبورد از روی صندلی بلند میشد و میرفت.راست میگفتند دایی مرا هیچوقت دعوا نکرد اما آنروز ها حتی به ناامید کردن دایی در مرغهای مهاجم هم فکر میکردم.نورهای قلبم یکی یکی بعد از فوت دایی در حال خاموش شدن بودند.هنوز هم نورهای مخصوص دایی خاموشند.شمعدانهای بلوری آبی رنگِ سفره ی هفت سینمان حالا بر کنار عکس دامادی دایی با قطره های اشکِ پارافین های مشکی،تیره تر میشدند.چشمم به مادرم بود که در ۳۱ شهریور ۹۱ و فقط در یک روز اندازه ی پانزده سال و خردی پیر شد.ریش های نتراشیده باباو داداش هایم زشتشان نکرده بود بلکه ابروهای گره خورده و اشک های صورتشان چهره های خندانشان را تا مدتها گرفته بود.آن سال دایی قول داده بود کادوی عروسی ام یک سوئیچ پراید باشد.آن موقع هنوز پراید قرب و منزلت داشت و برای خودش بروبیایی.آخرین کادوی تولدم تیشرت قرمز رنگی با قلب های نقره ای بود که دلم را برده بود.حالا قلب های نقره ای یش پاک شده اند و از قضا دوگوشه ی سمت چپش هم سوراخ شده است اما هنوز برایم دلبر است و آخرین یادآور فیزیکی دایی ام.خلاصه بعد از چهلم تازه کم کم داشتم میفهمیدم چه شده.چهل شب بابا با دو دانه ی خرمای اعلای بم و یک لیوان آب به اتاقم می آمد،برق را روشن نمیکرد ولی تا خرما را نمیخوردم بیرون نمیرفت.مامان هم فقط تا چهلم کنار من خوابید.حالا دیگر دلم برای اخلاق های بد دایی هم تنگ شده است برای گاز گرفتن هایش که از شدت درد،اشک در چشمانمان حلقه میبست.برای قاپیدن دسته ی سگا.برای خالی کردن لیوان آب یخ در یقه یمان.هنوز بعد سالها آدمی با قد دایی با تیپ دایی با چشم های دایی را که میبینم گلویم میگرد.برای دایی که دیگرنیست برای پرایدی که دیگر نیست برای کادوهای تولدی که دیگرنیستند برای مرغهای مهاجم‌ی که دیگر آدمی مثل دایی را با آن همه جدیت و اهمیت ندارند.
دایی اگر الان بود حتما قول پرایدش را پس میگرفت و مرا شب عروسی ام با یک عروسک پلنگ صورتی خوشحال میکرد.
نمیخواستم اینقدر تراژدی بشود.امامثل اینکه شد.حتی اگر قضیه دایی برای شما تراژدی نباشد و به هیچ جایتان نگیرید قضیه پراید جانکاه است.


عکس اول :
اینجا خط مقدم حق علیه باطل و رزمندگان اسلام در حال هندونه خوردن.چیز خاصی به ذهنم نمیرسه ولی از عکسِ خوشم‌میاد.اولین دفعه که این عکس رو دیدم نمیتونستم باورکنم مردان خداهم دراون شرایط پیکنیک میرفتن و از قضا هندونه هم میخوردن!

 اوشونی هم که پاشو بغل کرده بابامه.کلا خونوادگی اهل بغل کردن پاهامون و نگاه کردن تو دوربینیم!

عکس دوم:
بابام درحال نامه‌نوشتن،برای چه کسی؟نامشخص!

 

عکس سوم:

حدسم اینه پیراهن قرمزه از یه چیزایی خبر داشته و بابام برای حفاظت از حریم شخصیش و صیانت از ابروش اقدام به فرار کرده
(اخه مرد اینجور نامه هارو وسط جمع مینویسن؟ناشی بازیا چیزه؟)

عکس چهارم:
مامان و بابام تازه نامزد کرده بودن و همینطور که میبینید بابام در واقع با حیای مامانم عکس انداخته،با دیدن این عکس منقلب شدم و یاد این

پست افتادم.شیم بر من، از شدت این رو گرفتن میتونیم نتیجه بگیریم نامه برای مادرم نبوده .
چشاتونو از دماغ مامانم بردارید نامسلمونا:))))

عکس پنجم:
اینجا دیگه عقد کردن و روی مامانم باز تر شده،همینطور که میبینید شراره های اتش هم بیرونند.شاید باورتون نشه ولی این فرشِ خیلی شباهت به همین فرش زیر پای من داره که البته شما نمیبینیدش.ولی کار دنیارو میبینید؟!

عکس ششم:
جشن عروسی مامان و بابامه.که متاسفانه عکساش در دسترس نیست و مجبور شدم شبیه سازی کنم.عمه هام‌به دلایل نامعلوم هیچوقت عکسای عروسی مامانم رو ندادند.تف به این همه خودخواهی و سقی القلبی.تف

پ.ن:بابام‌ دست چپش رو در جبهه ی حق علیه باطل از دست نداده.بلکه من یادم رفت بکشمش :)))

 

عکس هفتم :
مامانم در کنار همکارانش.سه روز طول کشید تا فهمیدم‌اولین نفر نشسته از سمت راست مادر خود بندست.دخترایده آل مامانم یه همچین چیزی در همچین پکیج کاملی میباشد.

عکس هشتم:
پسرخالم همونیه که داره کور میشه.درتمام عکسای خونوادگی ما موجود میباشد.این بچه دائم تو خونه ما پلاس بوده.بید مجنون درخت مورد علاقه ی مامان و بابامه .که متاسفانه چند سال بعد از این عکس یه شب طوفانی آتش گرفت و رحمت علیه شد.

عکس نهم:

داداشم جواد که از همون بچگیش هم پرسپولیسی بود.

پ.ن:شاید بعدا عکسای داستاندار بیشتری از آلبوم های قدیمی براتون گذاشتم.شماهم اگه دوست داشتید اینکار رو انجام بدید.

 


۱.بابام میگفت من به رانندگی تو اعتماد دارم ولی ماشین دستت نمیدم.حالا دیگه‌تفسیر و توضیحش پا خودتون ولی چرا دست؟؟ مثلا چرا نمیگن ماشین پات نمیدیم یا ماشین به نشیمنگاهت نمیدیم؟؟واقعا این مرد فکر کرده من به امید ماشین کی گواهینامه گرفتم؟مرد مومن وابده دیگه.

۲.باور کنید یا نکنید با وجود بیست و چهارسالو خردی که خیلی نزدیک  بیست و پنجه فکرمیکردم ماشین بابام با صدای آواز من و قربون صدقه رفتنم شارژ میشه که از دوشنبه ی اون هفته با وجود چراغ نارنجی بنزین هی به خودم تلقین میکردم این‌ماشین منو تا سه شنبه ی هفته ی بعد میرسونه،اون همه قربون صدقه رو نثار لاکپشت کرده بودم پاترول میشد برام.متاسفانه این ماشین تو لاین تندروی بلوار خاموش شد و خودمو جد آبادمو به فحش کشیدن،(اخه زن ،این مرد راضی شد ماشینِ عزیزشو بذاره پیش تو ،اونوقت یه ده تومن چی بود که حاضر نشدی ؟؟)
از اونجایی که خدا همیشه بامن بوده ۱۰۰متر جلوترم تعمیرگاه و ۲۰۰متر جلوترش پمپ بنزین بود.آن مردِ تعمیرکار برام چهارلیتری بنزین آورد و هرچی خواهش کردم پولی ازم نگرفت.داشتم فکرمیکردم اگه بابام زمین پسته داشت میتونستم برای این‌مرد شریف پسته ی تازه بیارم و ازش تشکر کنم.ولی الان که نداریم پس مالید.عوضش با خودم عهد بستم اگه خدا ماشینی قسمتم کرد روغنشو پیش این مردِ تعمیرکار عوض کنم.همه باهم بگید خدا به من ماشین به بابام زمین پسته و به آن مرد خیر بدهد.

۳.دیروز به پسر خاله ی چهارده سالم میگم میخوام خواننده شم
میدونین چی میگه؟؟
میگه "منم میخوام ملکه ی ایران شم"
به اینکه یه فنچ مسخرم کرد کاری ندارم ولی به اینکه بیست و پنج سالمه و هنوز درحال گفتن" میخوام فلان چیز شم" هستم یه کم اذیتم میکنه و اصلا چرا تو این سن باید با پسرخاله ی چهارده سالم حرف بزنم؟؟

۴.یه دفترچه که زمان تعویض فیلتر آب تسویه کن ، اخرین قسط و پول رفته بابت شهریه کلاس زبان وجلسه های حساب نشده ی کلاس نقاشی و اولین روز کوهنوردی رو توخودش داره تا فحش های رکیکی که دلم میخواست به یک سری از آدم ها بدم و به دلیل حیا و این صحبتا ندادم و تو این دفترخالی کردم محتویات ذهنم رو.
مانتوی سبز خوشرنگی که مال خودم نیست ولی دوس داشتم‌مال خودم میبود.ولی نیست.
یه کتاب که صاحبش معتقده از مسائل مالی تا رابطه ها و اتاق نامرتبم و جوش های صورتم رو سروسامون میده
نهار‌ظهرم
و کیف مورد علاقم
کلیات بیست و چهارسالگیم بودن.
چیزهای قرضی.آایمر.نهارهای نچسب ،گند زدن به جیبم و جای خالی تو.

5.بیست و دو ساله بودم که رفتم‌سرکار.هنوز دانشگاهم تموم نشده بود.افسارمو گرفتن و کشیدنم‌طرف کاری که هیچی‌ازش‌نمیدونستم.درگیرش شدم.خیلی سخت.عادت کردم بهش و انگار قراره شغلی که‌نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه رو ادامه بدم تا تهش.ینی تا ته خودم.

6.هنوز دانشگاه تموم نشده قرار‌گرفتن یه کار سرراهم
وارد دنیای جدید شدن
تجربه های خوشایند
مستقل شدن
مزه ی خرج کردن‌پول خودم
انجام‌دادن کارهایی که حسرت انجام ندادنشون از دلم برداشته شد.


7.میدونید؟خیلی غم انگیزه مامان و بابام رفتن‌پیاده روی اربعین
ولی غم‌انگیز تر اینه که دارن‌برمیگیردن و دوباره باید به اتوبوس و تاکسی سلام کنم.کاش اینطوری بود که باید از کربلا تا مکه پیاده روی کنن بعد هم سوریه و یه سر هم‌مشهد،قم،جمکران،ری و شیراز هم بزنن تا ثواب آخر و دنیارو درو کنند و بعدبه آغوش گرم خونواده برگردن.

پ.ن:نماد خود درگیری بود 6/5

پ.ن:به قولِ غزل:هرچه باشد از گیاه شکننده تر نیستیم.رویاهایمان را باد با خود ببرد اگر،رویاهای دیگری خواهیم ساخت.»

پ.ن:این کاربر این روزا باخودش هی میگه"دختر توهمونی هستی که تمام دوران لیسانس رو با پالتوی صورتی رفتی دانشگاه ،یه ذره به خودت بیا،چرا ادای بدبختای همیشه افسرده رو در میاری؟"

پ.ن:پاشم برم با سگ سیاه افسردگی و ماشینی که تا چند ساعت دیگه ازم گرفته میشه کارامونو بکنیم.


نذری امسال اینطوریه که:
جواد تازه از پیاده روی اربعین رسیده.همین چندساعت پیش و دقیقا از همون چند ساعت پیش تمام تلاششو کرده تمام خاطرات سفرشو باتمام جزئیات و باصدای بلند برامون تعریف کنه.همینطور که سر قابلمه ی غذا نشسته از گم شدن کفشها و شارژرش ،تنبلی دوستاش،خراب شدن ماشین تا فداکاریش برای بردن کوله ی یه خانم‌ِشمالی از ستون‌۷۰۰تا ۱۰۸۶ (چندیدن بار هم تاکید کرد)و دریافت کلی چیزمیزای خوشمزه در ازای این کارش و گرفتن سلفی با همدیگه(مثل اینکه مردم دیگه نمیترسن سرشون رو ببرن و بذارن روی تنه ی گلشیفته) و تصمیمش برای برداشتن یه جفت دمپایی زنونه از کوه دمپایی و کفش جلوی حرم رو مثلا برای‌ من و باقر و علی ولی البته که برای من و دیگ و دیوار و دوچرخه ی گوشه ی گاراج تعریف کرد.
باقر هم یه چند دقیقه ای هست نوارش گیر کرده روی
"هرکسی یک دلبر جانانه دارد، من حسین را"
که بهش گفتم‌اره جون خودت
و اونم خندید بدون هیچ  "انکار" و "نه" یی :/

فاطمه‌هم طبق معمول بچه ش رو بهانه کرده و خزیده زیر‌پتوش.تنها دلیلی که ممکنه باعث بشه تن به ازدواج بدم همین از زیر کار در رفتنشونه.شوهر و بچه رو بهانه کنم و بخزم زیر پتو.
مامان و بابا هم سرما خوردن و زیر پتو خوابیدن.البته جدا.باباتواتاق.مامان تو هال.
منو علی هم درحال جنگ و دعوا که چرا ملاقم افتاد تو دیگ و علی به عقلش نرسید با دستگیره برداره و با دستش برداشته و سوخت‌و نصف برنجارو ریخت روی زمین.میبینید دوستان؟من باید اینجا جوابگوی دست سوخته و بی عقلی ملت هم باشم.

فکرنکنم امسال حتی

بگیریم.
خلاصه اینکه اوضاع زیاد رو به راه نیست،جواد بلاخره از خوردن دست کشیده و رفته حموم.باقر از خوندن و رفت زیر پتوش و علی هم از غرغر کردن و اونم رفته زیر پتو.نه پتوی باقر البته.پتوی خودش.مامان و بابامم که همچنان خوابن و منم و یه پاتیل شله زرد که رها کردم و خزیدم زیر پتوی خودم .خیلی سرده هوا اینجا.پتو دیگه جواب نیست.باید برم بچسم به دیگ.


عکسِ بینظیری دارم از یک لحظه ی خوابِ عمیق عارفه السادات.عکس تازه ی تازه است.برای امروز صبح.وقتی که هنوز سرش رو از زیر پتو بیرون نیاورده بود و نگفته بود "خداروشکر نمیتواند من رو بگیرد.چون لولی هستم."دلم میخواست به جای این عکس از صبحگاه اتاقش، آن عکس با دهن نیم باز و چشمان زیر روسری و پتوی بیخ گولیش رو شر کنم.به واقع عکسِ مضحکیست.اما وجدانم اجازه نداد.ولی اگر برای بار چهارم به‌من پیام بدهد و به لولی بودنم به هنگام خواب بخندد حجت برمن‌تمام‌است.اتاقش رو کعنهو طبقه ی زیرزمین جهنم گرم میکند و در ثانیه ای ۸۰۰بار هم ت میخورد بعد به من میگوید لولی!

 


نذری امسال اینطوریه که:
جواد تازه از پیاده روی اربعین رسیده.همین چندساعت پیش و دقیقا از همون چند ساعت پیش تمام تلاششو کرده تمام خاطرات سفرشو باتمام جزئیات و باصدای بلند برامون تعریف کنه.همینطور که سر قابلمه ی غذا نشسته از گم شدن کفشها و شارژرش ،تنبلی دوستاش،خراب شدن ماشین تا فداکاریش برای بردن کوله ی یه خانم‌ِشمالی از ستون‌۷۰۰تا ۱۰۸۶ (چندیدن بار هم تاکید کرد)و دریافت کلی چیزمیزای خوشمزه در ازای این کارش و گرفتن سلفی با همدیگه(مثل اینکه مردم دیگه نمیترسن سرشون رو ببرن و بذارن روی تنه ی گلشیفته) و تصمیمش برای برداشتن یه جفت دمپایی زنونه از کوه دمپایی و کفش جلوی حرم رو مثلا برای‌ من و باقر و علی ولی البته که برای من و دیگ و دیوار و دوچرخه ی گوشه ی گاراژ تعریف کرد.
باقر هم یه چند دقیقه ای هست نوارش گیر کرده روی
"هرکسی یک دلبر جانانه دارد، من حسین را"
که بهش گفتم‌اره جون خودت
و اونم خندید بدون هیچ  "انکار" و "نه" یی :/

فاطمه‌هم طبق معمول بچه ش رو بهانه کرده و خزیده زیر‌پتوش.تنها دلیلی که ممکنه باعث بشه تن به ازدواج بدم همین از زیر کار در رفتنشونه.شوهر و بچه رو بهانه کنم و بخزم زیر پتو.
مامان و بابا هم سرما خوردن و زیر پتو خوابیدن.البته جدا.باباتواتاق.مامان تو هال.
منو علی هم درحال جنگ و دعوا که چرا ملاقم افتاد تو دیگ و علی به عقلش نرسید با دستگیره برداره و با دستش برداشته و سوخت‌و نصف برنجارو ریخت روی زمین.میبینید دوستان؟من باید اینجا جوابگوی دست سوخته و بی عقلی ملت هم باشم.

فکرنکنم امسال حتی

بگیریم.
خلاصه اینکه اوضاع زیاد رو به راه نیست،جواد بلاخره از خوردن دست کشیده و رفته حموم.باقر از خوندن و رفت زیر پتوش و علی هم از غرغر کردن و اونم رفته زیر پتو.نه پتوی باقر البته.پتوی خودش.مامان و بابامم که همچنان خوابن و منم و یه پاتیل شله زرد که رها کردم و خزیدم زیر پتوی خودم .خیلی سرده هوا اینجا.پتو دیگه جواب نیست.باید برم بچسم به دیگ.


یکی از مشکلات خونه مجردی اینه که وقتی یکی دو هفته خونه نباشی و بری سریخچال و پارچ آب رو سر بکشی انگار آب مردابی که دوسه تا تمساح توش مُردن و یکی دوتاشونم زایمان کردن‌و چندتای بی ادبشونم جیش کردن ریختی تو حلقت.شاید باورتون نشه باهر دم و بازدم مزه ی مزخرف آب مونده ،زندگی فلاکت بارمو میاره جلوچشام.چی بود واقعا؟فکرکنین یه لیوان پر‌از خون با عفونت و چرک سرکشیده باشین.
معدم دو سه بار با صدای بلند گفت این چه گوهی بود خوردی تو؟
میدونین‌دنیا جای قشنگ تری‌میشد اگه‌همکار و رئیس نداشتیم.حداقل جای قشنگی میشد اگه‌رئیسمون خالمون نبود.چون میتونستیم تو دلمون گیساشو بکشیم ،بکوبیم تو شکمش و از الفاظ رکیک استفاده کنیم.متاسفانه روزای کاری خوبی نیست و من دلم میخوام تمام پیوند های خویشاوندی بین خودم و فامیل مادریم رو بدرم.البته تاقبل از پیامک واریزی.حقوقمو ریختن و بااجازتون من برم به آتیشش بکشم.فعلا نه قصد خودکشی دارم نه دریدن چیزی تا ببینم کی حقوقم‌تموم میشه.اسمشون رو باید بذارن پیامک واریزِ امید به زندگی.


معین یک کتاب ازم گرفت

یه گوشش نوشته بودم "کاش معین از زندگیم میرفت بیرون"

نتیجه:

۱.مویز بخورید،برای تقویت حافظه خوبه.حافظه ی خوب که داشته باشید ،متوجه اید چه کتابی رو به امانت میدهید!

۲‌.هر فکری که به ذهنتون‌خطور کرد،سریع یه گوشه کناری پیادش نکنید!

۳.وقتی دوستتون ازتون سوال میکنه" چرا میخواستی از زندگیت‌ برم بیرون" بلند نزنید زیر خنده!

۴.یک آدم‌عاقل هیچوقت نمیخواد تنها دوست‌ماشین دارش از زندگیش‌بره بیرون!

آخرین باری که به این‌شدت خندیده بودم

اینجا بود :)))


آقای قائد شما واقعا صابخونه ی خوبی بودین.همینکه ۲۰ سال پای زنتون موندین و قید بچه رو زدین نشون از شرافتتون داره.همینکه ۲ سال گذاشتین من تو خونتون بشینم با اجاره ی پایین و افزایش اجاره ی خیلی ناچیز ممنونتونم.همینکه ازم اجازه خواستین شمارمو بدین به املاک ینی اینکه جنتلمنید.ممنونم که خونتون شوفاژ داشت و من هیچوقت متوجه ی سرمای بیرون نشدم.ممنونم که شیر زیر سینک ظرفشویی چکه نمیکرد و دائم آشپزخونه خیس نبود.ممنونم که پرده های خونه ات تمیز بود و خونتون‌سوسک نداشت.ممنونم که درِ ورودیت از بیرون باز نمیشد(چی میسازن واقعا؟مردم عقلشونو از دست دادن)آقای قائد اینجا سه برابر خونه ی شما اجاره میدم ولی هر شب قبل از خواب با عزیزانم خداحافظی میکنم چونکه ممکنه خورشید فردارو نبینم و یخ زده ببرنم بهشت زهرا.صاحب خونه ی شماره ی ۵ وحشه و پاهامم‌دائم خیسه تو آشپزخونه.در هر صورت من ازت ممنونم و اگه خانومت اجازه بده ماچت هم میکنم.شمااولین برخورد من با اصفهانی ها بودید.دلم میخواد شمارو تعمیم بدم به کل اصفهان و صابخونه ی الان رو به کل کرمون.
کرمونی های عزیز جنگ که نیست،خواهش‌میکنم یه کم‌آروم‌تر‌هم‌رو بدریم.
ولی آقای قائد به من بگو چطوره که تو این سرما آستین‌کوتاه میپوشی؟؟
سردت‌نمیشه برادر؟خانمت چرا خط چشمشو از روی پلکش میکشه تا اصفهان؟؟ هم صابخونه های عجیبی بودید و هم عجیب ترین خط چشم های عمرم رو روی چشای خانومت دیدم. دلم‌میخواد صابخونه ای شبیه شما باشم البته بدون خط چشم‌های عجیب و با لباس گرم در هوای سرد.به خودم قول دادم اگه اینترنت رو وصل کردن ومن کارم به خودزنی و خودکشی نرسید و اگه خوب کار کردم و خوب پول در آوردم و اگه‌ کمتر اختلاس کردن و گذاشتن چیزی به ماهم برسه و اگه اقتصاد این مملکت از حالت خر تو خری در اومد درنهایت اگه شوهرم معتاد نبود و پولای منو حروم‌نکرد و باقر توقع نداشت براش ماشین بخرم و خودم سرطان نگرفتم که تمام پولم رو خرج دکتر کنم اونوقت یه آپارتمان میخرم و اجاره میدم به دخترهایی که میخوان مستقل باشن و مثل شما هیچوقت براشون صابخونه بازی(بر وزن خواهرشوهربازی)در نمیارم.

از راه دور تو و خانومت رو میبوسم :))


منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار.من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه.دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم.قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد.زد زیرش و نیامد.من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت.قبول نکرد.زنگ زدم به معین .دعوایم کرد.مثل مامان ها.دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت.دوای دردهایش را ماریجوانا میدانست.من هم دوسیگار له شده در ته کیفم را پیراهن عثمان کردم برای اهل عمل  نبودنش وگرنه ماریجوآنا که زحمتش یک پارک رفتن است.خلاصه این کافه را میتوان اولین پاتوق دونفره ی من و عارفه دانست.باهیچکس غیراز عارفه اینجا نیامده ام(البته این را دروغ میگویم).مااینجا باعارفه از غم هامان از درهایمان از ناکامی هایمان حرف‌میزنیم.پایمان را که بیرون میگذاریم سبک میشویم.انگار ۲بسته ی سیگار کشیده باشیم و دردهایمان را با دودش از حلق و بینی بیرون کرده باشیم تا بغض نشوند و شب،درتاریکی اتاقهایمان نریزند.من اینجا روی این صندلیِ سرد نشسته ام و منتظرِ آمدنِ عارفه به مرد ریشی بیرون نگاه میکنم که چطور دردها و غمهایش را با هر‌ کام سیگار دود میکند.به گمانم.


۳۱ شهریور برای شما یادآور هرچه باشد برای من یادآور از این دنیا رفتن دایی مهدی ست.قرار بود شام را خانه ی ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگی اهل تفریحات سالم و بدون دودیم)دایی دیر کرد و مادر نگرانِ یخ کردن شام و من زنگ به خانه ی دایی و گوشی دایی و جواب ندادن دایی و گذاشتن گوشی و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بیمارستان و دیدن قامت افقی دایی و چشمان گریان پسرخاله و گریه و زاری کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دایی را به خاک سپردیم و چهل روز گذشت و من تازه یاد مرغ های مهاجم می افتادم.چرا مرغهای مهاجم؟میدانید؟دایی من آدم جدی بود.نه همیشه ولی وقتی عصبانی میشد ازش میترسیدم.هیچکسِ هیچکس هم تیمی دایی نمیشد و مرا چون دایی بیشتر از همه دوست داشت جلو می انداختند و میگفتند دایی تورا دعوا نمیکند ولی چمیدانستند تمام طول  مدت بازی قلبم توی حلقم هست.دایی با جدیت  به کشتن مرغها مشغول بود و مواظب تخمرغ ها و من یک گوشه می ایستادم و فقط مواظب بودم جانی را به باد ندهم که همیشه هم میدادم و دایی با کوبیدن دستش بر روی کیبورد از روی صندلی بلند میشد و میرفت.راست میگفتند دایی مرا هیچوقت دعوا نکرد اما آنروز ها حتی به ناامید کردن دایی در مرغهای مهاجم هم فکر میکردم.نورهای قلبم یکی یکی بعد از فوت دایی در حال خاموش شدن بودند.هنوز هم نورهای مخصوص دایی خاموشند.شمعدانهای بلوری آبی رنگِ سفره ی هفت سینمان حالا بر کنار عکس دامادی دایی با قطره های اشکِ پارافین های مشکی،تیره تر میشدند.چشمم به مادرم بود که در ۳۱ شهریور ۹۱ و فقط در یک روز اندازه ی پانزده سال و خردی پیر شد.ریش های نتراشیده باباو داداش هایم زشتشان نکرده بود بلکه ابروهای گره خورده و اشک های صورتشان چهره های خندانشان را تا مدتها گرفته بود.آن سال دایی قول داده بود کادوی عروسی ام یک سوئیچ پراید باشد.آن موقع هنوز پراید قرب و منزلت داشت و برای خودش بروبیایی.آخرین کادوی تولدم تیشرت قرمز رنگی با قلب های نقره ای بود که دلم را برده بود.حالا قلب های نقره ای یش پاک شده اند و از قضا دوگوشه ی سمت چپش هم سوراخ شده است اما هنوز برایم دلبر است و آخرین یادآور فیزیکی دایی ام.خلاصه بعد از چهلم تازه کم کم میفهمیدم چه شده.چهل شب بابا با دو دانه ی خرمای اعلای بم و یک لیوان آب به اتاقم می آمد،برق را روشن نمیکرد ولی تا خرما را نمیخوردم بیرون نمیرفت.مامان هم فقط تا چهلم کنار من خوابید.حالا دیگر دلم برای اخلاق های بد دایی هم تنگ شده است برای گاز گرفتن هایش که از شدت درد،اشک در چشمانمان حلقه میبست.برای قاپیدن دسته ی سگا.برای خالی کردن لیوان آب یخ در یقه یمان.هنوز بعد سالها آدمی با قد دایی با تیپ دایی با چشم های دایی را که میبینم گلویم میگرد.برای دایی که دیگرنیست برای پرایدی که دیگر نیست برای کادوهای تولدی که دیگرنیستند برای مرغهای مهاجم‌ی که دیگر آدمی مثل دایی را با آن همه جدیت و اهمیت ندارند.
دایی اگر الان بود حتما قول پرایدش را پس میگرفت و مرا شب عروسی ام با یک عروسک پلنگ صورتی خوشحال میکرد.
نمیخواستم اینقدر تراژدی بشود.امامثل اینکه شد.حتی اگر قضیه دایی برای شما تراژدی نباشد و به هیچ جایتان نگیرید قضیه پراید جانکاه است.


بچه ها،مفتخرم اعلام کنم در هیچ کجای زندگیم بین آدم های مربوط به اون مکان اینقد محبوب نبودم که بین گروه کوهنوردیم محبوبم.گروه کهنوردی انتخاب کردم که مپرس :)))
شاید باورتون نشه ولی با وجود اینکه بهم گفتن 'تو(یعنی شخص بنده:)دیگه یه کوهنورد محسوب میشی' اما هیچکدوم از وسیله هاشو ندارم.هیچکدوم.اون هفته که از سرما مثل چی برخود میلرزیدم آقای شیری بادگیرشو داد به من! هی ازمن انکار که سردم نیست و نمیخوام و خودتون یخ مخ میکنید و هی از اون اصرار که پس این لرزش دست و سر و بدن از چیست؟
همچین قشنگ و نرم هوامو دارن

هنوز :)))
حالا که یه ذره پز‌خودمو دادم اجازه بدید برم سراغ اصل مطلب که مزیت بخاریست.زمانی اون بالا هستید برای پایین اومدن نیاز به یک امید به زندگی قوی دارید.وگرنه هم دلتون‌میخواد تا صبح اون بالا بنشینید و هم‌اونقد خسته هستید که نای پایین اومدن ندارید.بلاخره اینکه هرکسی یک محبوب جانانه دارد و من چیپس را.هی به خودم وعده ی چیپس دادم که 'مریم جون اگه تا پایین تن یخ زدتو بکشی برات چیپس میخرم.'خلاصه آقا ما از میان صخره ها و خارها و سیل محبت گروه خودمونو کشیدم بیرون و بسته ی کتل چیپسی تهیه کردیم و به خونه ی شماره ی ۵‌خودمون رو رسوندیم.بسته ی چیپسِ خود را باز‌نموده و در‌کنار بخاری کوچکمان برزمین‌نشستیم. مثل چی درحال خوردن بودم که مادرم زنگ زد ببینه هنوز دستوپاهام سرجاشونن یانه.برای برداشتن گوشی مجبور بودم دستم که پر از ورقه های دلبر چیپس‌بود رو به کار‌گیرم.سپس ورقه های نازک چیپس را روی بخاری قرار داده(خودتون میدونید که من چقد بچه ی بی ریایی هستم ولی چون قبل از من خونه اجاره ی یک پسر دانشجو بوده،زمین انتخاب خوبی نبود) و تلفن مادر را جواب داده و خبر سلامتی خود را اعلام کردم.اینجوری شد که من از چیپس ها غافل شدم و یهو بعد از چند دقیقه نگاهم بهشون افتاد.یکیشو گذاشتم دهنم که مامانم گفت چی داری‌میخوری؟
گفتم: نون بربری :))))
نون بربری کرمون خشکه و سفت.دوستان من مجبورم برای اینکه عاق والدین نشم در هر موردی اعم از زیست و روابط و کار و شام و نهار و وسیله ی نقلیه دست ب پنهان کاری بزنم.اگه شما اینطوری نیستید پس گود فور یو :/
آقا نگم چقدددد خوب شده بود،به مزیت های بخاری علاوه بر نون و غذا گرم و جوراب خشک کردن ،چیپس داغ کردن هم‌اضافه شد با این حرکت خلاقانه ی من.چه میکنه این بخاری جوان.


*بچه ها بیایید سپر دفاعی در مقابل بهنام برام درست کنید.(ببین دوست عزیز یه مداد سیاه بردار.صفحه رو سیاه کن بعد با مداد رنگی زرد نقطه نقطه بزن توش.میشه عکس من :))) به خودتم آسیب وارد نکن.)
*بچه ها از عکسه لذت ببرید.و کرمانِ قشنگ در شب!


مادر بزرگ مادریم همیشه میگفت:
مریم جون بعضی غم ها هم هستن که ریشه تو جونت دارن مادر،هرروز رشد میکنن و ریشه میدوونن.شاخو برگشون از تو نگات از چشات میزنه بیرون،ریشه شون میپیچه دور قلبت،بعضی وقتا خودت هرروز آبش میدی ،هرروز تقویتش میکنی،ولی همیشه هم این آبپاشه دست تو نیست،گاهی هم یکی دیگه این کارو برات میکنه!میگفت آبپاش رو ندین دست آدمای اطرافتون،بکَنین این علف هرز غم رو از تو دلاتون!بردارین دستتونو از گردن غم،میگفت شب که همیشه شب نمیمونه.شب وقتی صبح میشه که با خودت میگی دیگه سیاه تر از این‌نمیشه.ولی همون موقع است که صدای اذان بلند میشه و سپیده دم میزنه.میگفت مادر ،همون موقع که وسط خیابون از پیدا کردن یه سقف خسته شدی و میزنی زیر گریه بدون همون جاست که داری سیاهی رو رد میکنی و نزدیک نوری.مادر بزرگم میگفت غم نمیمونه.شب نمیمونه.سیاهی نمیمونه.بهم میگفت مریم‌جون از‌مادر پیرت‌بشنو و دلتو به پاییز‌نسپار.بعد هم کاسه ی انارِ دون شده رو هُل میداد طرفم و میگفت جای غم اناربخور مریم جون!
مادر بزرگ مادریم ۲۸ مهرماه ۱۳۷۳ از این دنیا رفت و من ۶۲ روز بعدش به این دنیا اومدم.اینارو مادر بزرگ مادری ذهنم بهم میگه.اون همیشه در حال انار دون کردن و نصیحت کردنه.درسته حرفای مادر بزرگ مادری ذهنم شبیه جمله ی حال بهم زنه،بهترین هارو برات ارزو دارم" هست ولی بلاخره مادربزرگه و احترامش واجب.بااین حال باید بگم هممون میدونیم حق با مامان بزرگ چروکیده ی ذهن منه.یا حداقل میخوایم فکرکنیم حق باهاشه.همیشه ته همه ی خستگی ها و نشدن هاست که گشایش اتفاق میوفته.دیدم که میگم.دقیقا وقتی طاقتم طاق شده و هرلحظه ممکنه شیشه ی میز رو تو سر خودم خرد کنم همکارم آدامسشو میندازه بیرون.پس سینه سپر کنیم.هم رو ندریم و کنار هم وایسیم.عقاید و افکار هم رو تو چشو چال هم نکنیم.دست هم رو بگیریم.خودمون رو خوب و ۲۳ میلیون آدم رو مغضوب علیه نبینیم تا نکه وضعیت درست شه بلکه فقط خودمون باهم مهربون باشیم.چونکه قراره دهنمون سرویس شه.نور و روزنه وگشایش این مزخرفات رو هم بریزین بیرون!
*خدایا تو که خودت میبینی منِ جوونِ تازه نو شکفته دغدغم در چه سطحیه.حداقل تواون دنیا یه جوب شیرکاکائو با ویفرشکلاتی نصیبم کن.بگین آمین.
(عارفه حتما میخوای بگی جوب شیرکاکائو مال تو بود و من یه جوب دیگه میخواستم ،ولی عزیزِ من ،نمیشه اینجا همه چیو گفت که ،حالا بذار یه ذره شیرکاکائو من بخورم، منم یه ذره از اونا به تو‌میدم،تانکر که نیستیم بلاخره ۲ ،۳ لیتر به من که میرسه!همین کارا رو میکنید خدا بهمون رحم نکرد و انداختمون تو ج.ا!)


همسایه ی طبقه ی بالایمان دوکره اسب دارد.زیادی جوانندوچابک.هرشب ازساعت بیست وسی تابیست ودو شیهه کنان به دنبال هم روی اعصاب من وداداشم واحتمالاهمسایه های سمت چپی وراستی ودیواربه دیوارشان یورتمه میروند.البته داداشم بهشان کره اسب میگوید وگرنه حتما اسم های قشنگی دارند.فکرنمیکنم ثبت احوال هم کره اسب راقبول کندهرچند که بهشان میآید.به هرحال اصوات عجیب وگوشخراشی ازشان به گوش میرسدکه خوشایندمان نیست.همسایه ی طبقه ی بالای سابقمان هم زن وشوهرجوان ودائم دعوایی بودند که تقریبا قرارشان یک شب درمیان برای فراخوان اجدادهم بود.فحش های نووتازه ای ازشان یادگرفتم.یک شب درمیان استرس میگرفتتم نکندیکی آن یکی راازپنجره پرت کندپایین ودربالکن اتاق من فرودبیایدآنوقت حتماتاپلیس بیایدوصورت جلسه کندومرابه جرم‌داشتن بالکن ببردوآزادکند،طول بکشد و رئیسم حقوقم راکم کند،تهش هم که آه و واویلا.دختربچه ای داشتند.هیچوقت‌ چهره اش راندیدم‌. به گمانم دختربچه ی مظلوم اماشادی بودکه صدای شیهه اش رامثل گریه هایش زیاد میشنیدیم.محمدباقربهشان نسبتی داده بود.پدر را و مادر را.محمدباقرکمی بی ادب است ولی مهربان‌هم هست.یک شب میخواست بروددرِخانه یشان ودست دختربچه ی مظلومِ شاد را بگیرد و بیاورد پای بساط نقاشی من.اما همینکه هندزفری را گذاشت یادش رفت.من هم یادش نیاوردم.نکه بخاطر بساط نقاشیم که با پدرومادرم هم شریک نمیشوم وخدایی نکرده فکرنکنید بخاطر گرانی رنگ، قلم مو و فابرکاستل،نه! امایادش نیاوردم.بگذریم.خلاصه اینکه یک شب درمیان هم را میدریدند.اما اینجا همسایه ی جدیدمان صدای خنده ی بلندشان شده اعصاب شکن محمدباقر و سایرین.تاحالا همسایه ی آن وریشان سه بارمعترض شیهه کشیدن فرزندانشان شده است از بارهای قبلی خبرندارم اما ازمقاومت این نسل خوشم می آید.هیچوقت صدای شیهه کشیدن هایشان قطع نشده است.آنجاکه بودیم،آنجای قبلی کسی معترض دادها و گریه کردن هانبود.قول شرف میدهم‌که حتی صدای تلویزیون راکم میکردند تا صدای مرد همسایه را واضح تر بشنوند.بهشان حق میدهم‌ هرچه بوداز سریال های صداوسیماهیجان انگیزتربود.این روزها به همسایه ی آن وری آدمهای طبقه ی بالای الانمان وهمسایه های این وری وآن وری همسایه ی طبقه ی بالای اسبقمان زیادفکرمیکنم.بنظر میرسد مردمی هستیم که دعوا،ناسزا و داد را تاب میآریم اما صدای خنده ی بلند آدمها برزخمان میکند.انگارکمربه دشمنی باهرچه خنده است بسته ایم.ما همیشه زورمان به شادی وشیهه رسیده است.مابه ظاهر از غم مینالیم وشکوه میکنیم ودر باطن پشت به هرچه نوروامیداست کرده ایم.زخم های زیادی خورده ام ازخنده های بلندم،درخیابان،درپیاده رو.،درمدرسه،دربوفه‌ دانشگاه،در زندگی،ازنزدیک،ازغریبه! مابلد شده ایم زخم برخنده های هم بگذاریم!یادمان داده اند معترض شادی هم باشیم.یادمان داده اند حالا که‌ما نمیتوانیم بقیه هم نتوانند.اما من امیدوارم به نسل این دخترکان شیهه کش.به نسلی که زندگی کردن را خود تجربه میکنند و گوش به هیچ صدای مخالفی نمیبندد.خوشم میآید که هرچه صدای اعتراض بلند میشد صدای خنده های ایشان هم بلندتر میشود.

عکس:خواهرزاده ام‌در حال چقاردن گوسفند بی چاره!(ما کرمانی ها به فشار دادن زیاد چقاردن میگوییم.)


مامانم هر وقت میخواد اتاقمو تمیز کنم میاد میشینه تواتاقم و میگه شروع کن!هرکسی هم بهش زنگ بزنه میگه"فعلا نمیتونم.اگه بیام این‌دختره دست میکشه"آبروی منو برده! :))
اون هفته که پیشم بودو مثل خر بگم؟گاری بگم؟چی بگم؟ازم کار کشید!میگفت این خونه چون قبلا دست یه پسردانشجو بوده باید ۳ برابر تمیز شه.پسرای دانشجو بیایین به مادر پیرتون بگین چه میکنید که اینقد آوازتون بد در رفته!دسشویی اجازه نمیداد برم،چون فکرمیکرد میخوام به بهانه ی دسشویی از زیر کار در برم!

هیچی دیگه همشم میگفت خر اینارو‌نگه میداره که تو نگه داشتی؟
خر اینقد که تو کثیفی کثیف نیست!
خر اینهمه پول بابت این آشغاله نمیده که تو میدی!
خر اینا که تو میخوری نمیخوره!
خر هم زیرگلدونی میزاره تو نمیزاری!
خلاصه کلی از خصوصیات خر برام گفت.واقعا چه میکنه این‌حیوان!ارادت خاصی بهش پیدا کردم!روز بعدش آماده شدنم جای ده دقیقه سه ربع زمان برد!درسته جای پا نداشت عوضش همه چی تحت کنترلم بود.الان چی؟آه!در بی نظمی اتاقم نظمی بود که دیدنش چشم بصیرت میخواست و متاسفانه‌مامانم نداشت.البته نگران نباشین الان دقیقا برگشته به همون نظم قبلی!


هروقت یادم میاد داره بیست و پنج سالم میشه ،با خودم میگم " مریم جون،تویی که یک هفته پشت بند هم بادمجون خوردی، از چی میترسی؟تویی که روزایی گذروندی که هزار تومن و فقط هزار تومن پول تو جیبت نبود دیگه چرا؟! "

بعد قیافه ی گرگ بارون دیده به خودم میگیرم و لگدی نثار‌سگ سیاه افسردگی میکنم.
 


دیروز با عارفه رفتیم مزار شهدای کرمان.نشستیم بالای مزار یکی از شهدایی که از فامیل های دور و دورِ عارفه میشد.دیروز از ما فقط دماغامون مشخص بود. مردم بیچاره هم فکرمیردن مثلا فرزند یا خواهر شهیدیم. خیلی بامزه بهمون نگاه میکردن و حتی وایمیستادن فاتحه میخوندن. همونجا تصمیم گرفتیم یکی از پدرهای معنویمون همین شهید باشه. هر کسی هم از روی قبر رد میشد قیافه ی "چرا از روی قبر پدر معنویمون رد میشی" به خودمون میگرفتیم.جاتون خالی اینقد سرد بود که به دنبال یه لیوان چایی کل مزار رو چرخیدیم. این بین یه اتفاقی افتاد که تا آخر عمر بهش میخندیم.اگه سریال دیس ایز آس رو دیده باشید یه قسمتش که مربوط به سالگرد مردن جک هست. هر سال جک روز سالگردش کاری میکنه که ربکا همسرش از ته دل بخنده.حالا حاج قاسم درسته شوهر ما نبود ولی انگار شوهر نداشتمو از دست داده بودم اینقد ناراحت بودم.همون موقع که مثل چی مییدم و برای اینکه با چادر مثل تانک نشم یه مانتوی لی فقط پوشیده بودم. عارفه بردتم یه گوشه که از سوز در امان باشیم.همین حین یه خانوم که اونم دماغش دیده میشد(کلا دیروز همه دماغشون فقط دیده میشد،بسکه سرد بود)دماغ هرکسی هم بزرگ تر بود به ضررش میشد.چون تمام دماغشو نمیتونست بپوشون و این خودش یه باگ بود.ممکن بود سر دماغشون یخ بزنه و بیوفته.خلاصه اینکه خانومه پسرش رو از روی صندلی بلند کرد و به من گفت بشین.اونم چه پسری گل پسری !میخواستم بگم باباجان نکن.بلند نکن این‌ بزرگوار رو.من همین کف زمین میشینم.زحمتشون نده.مثل یه دختر گل نشستم  و مثل بچه ی آدم هم تشکر کردم.واقعا آدم غرغرویی نیستم ولی اینقد سردم بود که دائم به عارفه میگفتم بریم، سردمه، گشنمه، خوابم میاد.همون لحظه یه خانومی که جزءِ ما نوک دماغی ها نبود کیک تعارمون زد.من یه تیکه کوچیک برداشتم.خانومه رو به من گفت تو که گشنت بود خب بیشتر بردار.حالا با عارفه هی اصرار که بردار .بیشتر بردار.نمیدونم عارفه رفته بود تو تیمش یا اون رفته بود تو تیم عارفه.باور کنید اگه یه تیکه دیگه برنمیداشتم ممکن بود دوتاشون منو بزنن.برای حفاظت از سلامتیم برداشتم. خانومه گفت'کاش یه چیز دیگه خواسته بودی،گفتی گشنته کیک رسید!"
منم نه برداشتم و نه گذاشتم گفتم "اره مثلا شوهر " :)))))
عارفه همون یه ذره دماغشم که دیده میشد برد زیر چادر و منکر هرگونه خویشاوندی بامن شد.خانومه اول هنگ بود من چی گفتم !! بعد که سیستمش لود شد گفت "مهم عاقبت به خیر شدنه‌" منم تایید کردم در حالی که لبخندم‌رو پنهان‌کرده بودم.فکرکنم دلش به حال من سوخته بود که پرسید مگه چند سالته ؟؟؟ ازش خواستم  آروم تر حرف‌بزنه چون اگه عارفه میشنید میکشتتم ، بعد هم گفتم که تازه رفتم تو ۲۵ سال(خیلی حس غریبیه برام) گفت "سنی هم نداری که"هیچی دیگه دوستان، شروع کرد به تعریف از گل پسرش برام.که دوست پسرِ حاج قاسمه و فلان (میدونین که منم دوست خودِ حاج قاسم بودم؟؟)از کارم پرسید ،آدرس خونمون رو پرسید، دیگه نزدیک بود که رسما عروسش شم یهو برداشت و گفت این دوره دختر و پسر خوب پیدا نمیشه!!! رسما من و پسرش رو‌نادیده گرفته بود.حتی ترکشش به عارفه هم میخورد :))) منم در‌پی‌این حرکت زشتش محل رو ترک کردم.قشنگ فرار کردیم.بابا ما عزاداریم‌این کارا رو با ما نکنین.الانم این حرکتم رو انداخت گردن‌حاج قاسم که میخواسته ما بعدِ چند روز از ته دل بخندیم.
پ.ن: از همه ی کسایی که تو پست قبلی دسته جمعی فدای من شده بودن‌میخوام‌نظرشون رو عوض نکن.من همون‌مریمم.باور کنید.بازم کامنت محبت امیز بهم بدین.

پ.ن۲:هنوز

منتظرم.

  


من داستانهای زیبای زیادی برای زندگیم‌ بافتم. میگم زیاد، واقعا زیاد و متنوع. توهمشون خوشحالم. توهمشون ۵ تا بچه دارم. توهمشون باپدرِ بچه هام لم دادیم روی مبل و کیک خونگی میخوریم و فیلم میبینیم. توهمشون با بچه هام میرم کمپ تو دلِ طبیعت، تو دلِ کوه ها و تو دلِ صحراها. تو همشون مهمونی های خونوادگی میرم. توهمشون خنده های بلند دارم. تو همشون بابام از لازانیام تعریف میکنه. تو همشون مامانم رو بغل میکنم. توهمشون خواهرزاده هام و برادرزاده هام چشم های خندونی دارن. تو همشون دامن های گل گلیِ آبی میپوشم. تو همه ی شب های بهاریِ داستان های زندگیم عارفه، معین و زهره دعوتن خونه م. من داستان های زیادی برای زندگیم بافتم و میبافم. من نصف روز رو زندگی میکنم و نصف بقیش رو رویا میبافم. ته هیچ کدوم از داستان های من به خطای انسانی ختم‌نمیشه. ته همشون من یه پیرزن خوشحالم که فکرمیکنه دیگه لازم‌ نیست روسری بپوشه، و از این بابت خیلی ذوق زدست. خطاهای انسانیتون رو از من و رویاهام دور نگه دارید.


از صبح لحظه شماری میکردم همکارم بیاد طرفم‌تا پاچش رو بگیرم. زیرآب منو زد پیش رئیسم، و عد رئیسم همون موقع جلو خودش منو صدا زد و گفت دیگه اینکارو نکن :)))))))))) به جون خودم خودِ رئیسم گفته بود اینکارو بکن :)))))) و تازه خودِ همکارم هی ازم میخواست انجامش بدم. میدونم متوجه نشدین چی به چیه فقط بدونین 'منِ بدبخت'!
بلاخره به ۸۶ روش سامورایی تو ذهنم ضربه فنیش کردم و جواب آماده کردم تا اومد طرفم و دوباره گفت 'لطف کنید و فلان و اینا' ، چقدر پرروعه خدا!!!!!! (موهایش را چنگ میزندو بر سروسینه میکوبد) کمی تا قسمتی محترمانه پاچش رو گرفتم و از کرده ی خودم راضی بودم و لبخند پیروزمندانه برلب داشتم تا اینکه خرِ عذاب وجدان اومد و یقه ی منو گرفت. حس ن علیه ن بهم دست داده. میخوام بهش پیام بدم و بگم ناراحت نشو، بیا، انجامش میدم. به جون خودم حتی اگه ۳درصد از منظورِ حرفا و حرکات همکارم رو بفهمم. کاش میتونستم قطعه قطعش کنم و بعد سریعا دوباره بهم وصلش کنم، بلاخره یه بچه داره و اینقدم سنگ‌دل نیستم. از صبح هم دائم داره درمورد پسرعمش باهام حرف میزنه. حرصم میگیرد از آدمای خارج نشینِ همیشه نگران. وقتی میان ایران هی غرغر میکنن چرا خیابونا اینطوری شده، چرا شهرا اینطوری شدن، چرا خونه ها دیگه کاهگلی نیستن، چرا دیوارا دیگه آجری نیستن، چرا فاطی قلنبست، چرا آب تو تلنبست؟ عزیزِمن خودِ تو اونور مگه‌تو خونه ی گنبه ای زندگی میکنی که حالا توقع داری تمام‌شهرا شکل اصیل خودشون رو حفظ کرده باشن و مردم آب از جوب بیارن؟ نمیگم خوبه یا بد فقط میگم تویی که اونور تو شهرای مدرن و خونه های هوشمند زندگی میکنی و برای حفظ اصالتت یه پته هم چسبوندی به دیوار راه روی خونت معلومه دلت‌میخواد وقتی یه توک پا میای اینور همه چی بر وفق مرادت باشه و مردم با خر و اسب تردد کنن تا تو یاد روستای بابابزرگت بیوفتی و بگی آخی هنوز از اینا!!!!! بعدهم چمدونت رو با باری از سبزیِ قرمه سبزی و گل محمدی پر کنی بری سمت رفاه و زندگی راحتت. باید بگم منم وقتی خونه ی خالم میرم دلم میخواد انبه، خرمالو، شیرینی برنجی و پیتزا داشته باشه.ولی متاسفانه خالم بر طبق روحیات و احوالات و جیب خودشون مهمون داری‌میکنه نه انتظارات من. انگار شهر اتاقشه و ماهم مامانش که همونجور دست نخورده نگهش داریم تا آقا برگرده :/
البته هیچکدوم ازاینارو به اون نگفتم. اگه میگفتم احتمالا همکارم با گریه برای همیشه اینجارو ترک میکرد و رئیسمم‌منو حلق آویز. دارم به شما میگم، تا همدردی کنید.
باید برم ساندویچ بخورم با دوغ. ناراحتم.


آنچه که خوشحالم میکند!

۱) برف و بارون!
برف واقعا منو خوشحال میکنه. از‌نوع عمیقش. لبخند واقعی میزنم و تمام غم هام رو میشوره با خودش.

۲) سریال هایی مثل سه درچهار، وضعیت سفید، درچشم باد، روزگار قریب، فرار از زندان، ۲۴، دکتر‌مایک، قصه های جزیره و .از تلویزیون پخش شه و ساعتاشم به زمان حضور‌من تو خونه بخوره.

۳) طراحی رو خودم‌تنهایی به کمک یوتیوب و گوگلِ عزیزتر از جانم یاد گرفتم. به قدری خوشحال بودم که هرشب قبل از خواب یه دور‌نگاهشون میکردم و طرحی که ازم چاپ شده رو هی بوس‌میکنم. :)))) باورش برای خودمم سخت بود. وقتی کارایی رو که فکرمیکنم نمیتونم انجامشون بدم رو انجام میدم بی نهایت خوشحال و به قول عارفه زیبا میشم. :))

۴) همکارم آدامس با صدا نجوعه. :////

۵) پیامک واریزی!
واقعا این مورد خوشحالم میکنه. همه رو خوشحال میکنه. بخصوص وقتی براش زحمت کشیده باشی.

۶) ساندویچ با دوغ.

۷) دانشمندا اعلام کنن آدامس سرطان زاست.

۸) استوری هام زیاد ریپلای بخوره. #جدی

۹) یه روزی کاری داشته باشم که هیچ همکاری تا شعاع ۲۰۰ کیلومتریم نباشه.

۱۰) یه چیز بکارم و بعد سبز شه.

متشکرم از

عارفه.
دعوت میکنم از هلما، نسرین، فرشته و همه ی مومنین و مومنات، کافرین و کافرات. دلتون‌خواست بنویسید، نخواست هم باز بنویسید و روی مادرپیرتون رو زمین‌نندازید.


منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار. من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه. دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم. قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد. زد زیرش و نیامد. من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت. راضی نشد به آمدن. زنگ زدم به معین . دعوایم کرد. مثل مامان ها. دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت. دوای دردهایش را ماریجوانا میدانست. من هم دوسیگار له شده‌ی ته کیفم را پیراهن عثمان کردم برای اهل عمل  نبودنش وگرنه ماریجوآنا که زحمتش یک پارک رفتن است. خلاصه این کافه را میتوان اولین پاتوق دونفره ی من و عارفه دانست. باهیچکس غیراز عارفه اینجا نیامده ام(البته این را دروغ میگویم). مااینجا باعارفه از غم هامان، از درهایمان، از ناکامی هایمان حرف‌میزنیم. پایمان را که بیرون میگذاریم سبک میشویم. انگار ۲بسته ی سیگار کشیده باشیم و دردهایمان را با دودش از حلق و بینی بیرون کرده باشیم تا بغض نشوند و شب، درتاریکی اتاقهایمان نریزند. من اینجا روی این صندلیِ سرد نشسته ام و منتظرِ آمدنِ عارفه به مرد ریشی بیرون نگاه میکنم که چطور دردها و غمهایش را با هر‌ کام سیگار دود میکند. به گمانم.



معین میگه روی صفحه ی گوشیم یه خط سبز افتاده و الاناست که سکته کنم
میگم یه اسکرین بده ببینم
میگه"مریم تواسکرین دیده نمیشه!"
بینید من با اینا چه کردم که شوخی‌مم جدی میگیرن
هیشکی نمیخواد باورکنه، نه یکی بلکه دو تا اردو بردن من رو به عنوان نخبه :)))))

*
چیزی که‌ من میگم:
بابا میشه یه ساعت ماشین دست من باشه؟
چیزی که بابام میشنوه:
بابا میشه یه دست و دوپات رو قرض بدی تا برم چرخشون کنم و کتلت درست کنم؟

چیزی که مامانم میشنوه:

بابا میشه ماشین رو بدی تا برم چند نفر رو زیر بگیرم؟
بسکه این‌زن ومرد استرس میگیرتشون :))


*
به یکی از دوستام گفتم بعضی از این دلواپسان ایرانِ خارج نشین اینقدر گوه مارو میخورن که آدم دلش میخواد دست تمام فکوفامیلش رو بگیره و ببره پای صندوق رای. میگه اینم نقشه ی خودشونه که شماهارو بکشونن پای صندوق :/
من هیچ، من نگاه
من سکوت، من دیوار!


*
مامان من یکی از تفریحاتش گیردادن و نصیحت کردن منه. معتقده هیچکدوم از دوستانم به هیچ درد من نمیخورن.در واقع تاکید داره وقتم رو صرف استحکام روابط خواربرادری کنم تا سرزدن به هانیه و دیدن معین. حتی دلیل هیچی نشدنم و شکستن بینیم رو هم دوستام میدونه، اینکه باهاش مراسم ختم عموی شوهرعمه ی بابابزرگش نمیرم رو هم همین دوستام میدونه. سردرد، لاغر بودن، کم خوردن، زیاد خوردن و بهم ریز بودن کمد لباسیم رو هم از چش اون بدبختا میبینه. من نمیدونم دوستاش چه کردن باهاش!

*
تو اتوبوس چنان جیغ یکی رفت هوا که فکرکردم بچه اش مونده لای در، بعد فهمیدم تلفن همراهش بوده! ینی چندسال قبل پای من رفت لای در و داشتم فلج میشدم دوستام اینطوری جیغ‌ نزدن که اینا دسته جمعی باهم صداشون رفت بالا! البته که پا قطع شه میشه دوباره چسبوندش ولی موبایل رو کی پول داره بخره؟!


*
باقر میگه پولتو بده من‌برم دوتا خر بخرم‌باهاش تردد کنیم.
شاید باورتون نشه ولی اگه‌من ۲تاخر هم بخرم فردا اعلام میکنن علوفه کیلویی ۸۰هزارتومن.


*
م از میوه های عجیب دنیا حرف میزنیم، میگه "بعضیاشون تو ایران پیدا میشه ولی‌هنوز ما نخوردیم"
داداشم یهو گفت"اره مثل موز" :))
شب قبلش ۲تاموز تو یخچال بود که مامانم‌نذاشت بخوره.


*
شنبه ظهر قیمه بادمجون خریدم. نصفش موند برای شامم. هنوز تو فریز خونست. آدم که تنها باشه حتی غذای مورد علاقشم تو فریزر خونه میمونه.


*
وسط جلسه ی کاری گوشیم‌زنگ خورد، بلند ها، بلند!
(صبح یادم رفته بود بعد از آلارم صداشو کم کنم)
رد دادم، رئیسم دید مامانم بود، گفت زنگ بزن مامانت، هیچوقت مامانتو رد نده(البته اینکه رئیسم خالمه و ازمامانمم‌ میترسه هم بی تاثیر نبود)
همه ساکت، مامانم برداشته و با داد میگه" من رو رد میکنی؟مادرت رو رد میدی؟"
میخواستم بگم باور کن من تا امروز فقط خواستگار رد کردم ولی امون نداد و گوشی رو قطع کرد!

پ.ن: اونقدام که فکرمیکنید مامانم عصبی نیست. یه کم کمتر از اونقدرا!


من و زهره همیشه و همه جا با هم بودیم، همه جا‌ جز دستشویی. تمام ۱۲ سال مدرسه و حتی بعد از اون، شوهر کردن خدشه ای به روابط حسنه بینمون وارد نکرد و این از یک شوهر ایرانی بعید بود.
سال چندم مدرسه بودیم و حتی بعدِ مدرسه هم مشتاق دیدن روی ماه خودمون. بین مسئول و کارمندهای کانون فکری کودک و نوجوان (بخاطر استخر توپ و مجله های گل آقا، پاتوق ما بود) معروف بودیم به" مریم و زهره" (البته اسم‌هامون هم همین بود). خیلی تلاشمون رو میکردیم‌ که مامانامون حداقل بگن آفتاب گرچه زیاد دخترامون رو دیده ولی مهتاب نه! همیشه اذان مغرب خودمون رو میرسوندیم خونه(هردو خونواده دار بودیم، باید بهشون سرمیزدیم) و ارتباط تلفنی برقرار میکردیم(مخابرات رو ما پولدار کردیم). یک سال بخاطر محبوبیت نه چندان زیادمون باهم اعتلاف کردیم و کاندید شورای مدرسه شدیم. خیلی صادقانه عمل کردیم و هیچ وعده ای که ندادیم بماند، حتی هیچ برنامه و شعاری هم نداشتیم و از نعمت دست خط هم محروم بودیم که لااقل چهارتا کاغذ به درودیوار بچسبونیم. القصه روز انتخابات تصمیم گرفتیم بکشیم‌ کنار و میدون رو به جوون ها بدیم. ۴ تا آدمی که دور هم جمع شده و فرایند انتخابات رو به عهده گرفته بودن علاوه براینکه یادشون رفت اسم مارو از لیست خط بزنن، من و زهره رو جز بچه های انتظامات هم قرار دادن. پای صندوق های رای که اسممون رو جز نامزدها دیدیم طریق نامردی رو کامل و جامع طی کردیم و همه رو مجبور کردیم به ما رای بدن(حتی یک مورد رو خودم بالای سرش وایسادم و تا اسمم رو ننوشت ت نخوردم). خلاصه با توسل به زور و خواهش برای خودمون رای جمع کردیم. آخرای زمان رای گیری مدیر فهمید( بودن اسممون توی لیست) و مارو از سالن بیرون انداخت. رای هارو توی کتابخونه ی مدرسه شمردن و منو زهره نفرات ۴ و ۵ شدیم، با ۲ رای اختلاف زهره بالا تراز من قرار‌گرفت. سر این ۲ رای تصمیم گرفتم برای همیشه باهاش کات کنم ولی خب بزرگی کردم و بخشیدمش. درسته که بعدش همه‌میگفتن اگه اون اتفاق نیوفتاده بود شما ۱۰ تا رای هم نمیوردید ولی حالا افتاده بود و ما در مقام قدرت بودیم و در دلهامان عروسی! البته که نه قدرتی داشتیم، نه آدم حسابمون میکردن، نه توجیهمون کرده بودن، نه اصلا میدونستیم وظیفمون چی هست و باید چیکار کنیم؟! ولی هرچند وقت یکبار که درسِ سخت و امتحانِ کلاسی داشتیم به دادمون میرسید و یکهو جلسه میذاشتیم و مثلا تصمیم میگرفتیم چیپس رو به بوفه مدرسه اضافه کنیم(پیشنهاد خودم بود) و اضافه میکردیم(بچه ها چقدر دعای خیر به جونم کردن). بعضی هاشونم که عقل رس تر بودن میگفتن این پوپولیسم بازیا چیه، یه کار درست درمون انجام بدین! مثلا اگه ما پیشنهاد حذف درس مزخرف عربی و منطق رو میدادیم یا طرح تعطیلی مدارس در صبحای سرد زمستونی رو تقدیم مدیر میکردیم، اونا میخواستن مدرک سیکل بهمون بدن؟!
باورکرده بودن حالا که ماهارو انتخاب کردن میتونیم از شدت مزخرف بودن‌مدرسه بکاهیم. چمیدونستن ماها سعی میکردیم انتخاب شیم که عد سرِکلاس منطق بریم جلسه و وقت امتحان کلاسیِ عربی یهو اعضا، اون یکی عضو رو کار داشته باشن. بعد از اون سال من و زهره رفاقتمون رو به نماد دموکراسی بودن ترجیح دادیم و چسبیدیم به همون دوستیمون(حالا تهش یه امتحان هم میدادیم و ۲‌ نمره ی امتحانی میرفت هوا)

پ.ن:رای‌گیری به درد نخور تر از مدرسه سراغ داشتید بهم بگید.


قربانی تصور ذهنی‌م شدم که چون اومدن دنبالم و آوردنم خونه پس احتمالا نگرانم بودن و دوسم دارن. اینجا همه سرما خوردن، مامان، بابا، علی. در واقع منو آوردن تا پرستاری‌شون رو کنم و قالی هاشون رو تی بکشم. ۷صبح با صدای حرف‌ زدن علی و جواد بیدار شدم. قشنگ وقتی داد میزنن انگار حرف‌میزنن. اینطوری‌ان که طول مکالمه هیچ صدایی نمیاد و با اشاره با هم‌حرف‌میزنن اما همینکه سر جواد میره تو گوشی‌ش علی که میاد صداش کنه عربده میکشه. هر ۳۰ ثانیه یک عربده. خلاصه زور زدن برای خوابیدن فایده ای نداشت. تی کشیدم. چه تی هایی. چه لگدهایی، چه چنگ زدن هایی. خیلی سعی میکردم بین راضی نگه داشتن مامانم، تمیز شدن فرش ها و حفاظت از منابع آب های زیر زمینی توازن ایجاد کنم اما متاسفانه هر نیم ساعت عدم نیتی و خشم از یک طرف ماجرا میزد بیرون. از ۳ وعده ای که تا الان اینجا بودم ۲ وعده‌ش رو سوپ خوردیم. صبحونه رو هم اگه راه داشت حتما سوپ میبستن بهم. امشب به جواد گفتم علیه سوپ بتازون(جواد همونه که پرتقال رو با نون میخورد) سیب سرخ کرد و تخمرغ زد بهش، سس کچاپ و یه نارنج رو هم پاشید روش. چون اعضا و جوارح بدنم سوپ میدیدن جیغ میکشیدن مجبور شدم به ساخته ی جواد تن بدم. فعلا که خوبم ولی احتمالا این‌ آخرین خواسته ی غذایی من از جواد باشه در سراسر زندگی‌م. عصر با بابا رفتیم‌ بیرون که شیشه شور و پفک بخریم. تو مغازه بابا به فروشنده گفت الکل دارین؟
فروشنده گفت نه
بابام گفت شیشه شو چی؟
گفت نه اینم نداریم ولی خلال دندون داریم. باور کنید دقیقا همین رو گفت. از طرفی شیشه شورها هم جلوم صف کشیده بودن. بابا در گوش‌م گفت ربط شیشه شور به خلال دندون چیه؟ فکر کرد از اون مورداست مثل پادکست و بیت کوین که حتما ما جوونا میدونیم. و از اونجا که از دی‌ماه نرفتم آرایشگاه تا دم عید یه حالی به ابروهام بدم با بالا بردنشون انگار برف پاک کن های ماشین بالا رفته باشن خیلی واضح نشون دادم‌ منم نمیدونم! واقعا چرا اینطوری گفت؟!
تا نیم ساعت کف زمین بودم و بابا هم هی میگفت زشته، نخند، شاید متوجه نشده چی گفتیم و خودش زیرپوستی میخندید. میخواستم بگم پدر من نریز تو خودت. بریز بیرون. تا خونه عر ن از شدت خنده اومدم و از همون دم در برای جواد و مامان تعریف کردم و اینقدر تو ذهنم بهش خندیدم که الان برای شما نوشتمش خیلی بی مزه شده و اصلا خنده‌م نگرفت. برای شما هم بی مزه بود؟
پ.ن: عکس از حیاطِ خونه ی پدری.


بعد از ۴ سال امروز میرم که بیشتر از یک ماهِ مداوم پیش خونواده‌م باشم. خدا خودش بهم صبر بده. باخودم عهد بسته بودم قبل از تعطیلات نوروز، خونه رو تمیز و مرتب کنم که وقتی ۱۵ فروردین برمیگردم با طویله روبه‌رو نشم. متاسفانه بابام در یک حرکت انتحاری داره میاد تا منو ببره. فکر نمیکردم اینقدر دوسم داشته باشه. حتی خداهم نمیخواد من خونه‌م رو تمیز کنم. این ۲ هفته ای که از اعلام کرونا میگذره معین سرکار نرفته و خونه مونده. بلااستثنا هر شب نالیده و خواسته سریع عروس شه، که متاسفانه همه قرنطینه هستن و زمان بدی تصمیم به ازدواج گرفت. پس اگه من هم شروع کردم به نالیدن و خواستن شوهر، زیاد جدی‌م نگیرین که احتمالا مامانم چوب تو آستینم کرده. گرچه خو گرفتن به نظمِ خونه ی پدری سخته اما احتمالا کمکم میکنه تو سال جدید مثل آدم زندگی کنم و آستانه صبرم هم خود به خود بالا میره.
پ.ن: خداوندا تورا به عزت و جلالت قسم میدهم مامانم دهنم رو سرویس نکنه، بلند بگید آمین.
پ.ن۱: خدایا به امید عطوفت، مهربانی و مهربانی تو.
پ.ن۱.۵: عوضش چاییش به راهه مریم جون.
پ.ن۲: عوضش شیرینی پیدا میشه اونجا.
پ.ن۳: نهار میخوری، نهار.
پ.ن۴: گوشت دارن، گوشت.
پ.ن۵: حیاط دارن، حیاط.

پ.ن۵.۵: قدر زمانی که خوراکیت رو هرجایی‌ میذاشتی و بعد با یه فوت میبلعیدی رو ندونستی مریم جون.
پ.ن۶: خیلی پفیوزم که اینقدر تصویر وحشتناکی از خونه و خونوادم منتشر میکنم.


یکُم: تنهای تنها، مرغی در میان آب‌ها رفتم سفر. اولین سفر مجردیم در اردیبهشت سال ۹۸ بود.

 

دوم: تصمیم گرفتم کوهنوردی رو حرفه ای شروع کنم و بلاخره ۱۰ تیر ماه زدم به دل کوه.

 

سوم: مهندس(معرف حضورتون هست) تو جف چشای خمارِ عسلیم نگاه کرد و گفت ازم خوشش میاد، حس خوبی بهش میدم، روزی که من رو میبینه حالش خیلی خوبه و کلی شعر دیگه. ازم درخواست کرد برم بیرون و ببینمش. بعد از م گرفتن از خواهرم، مامانم، عارفه، معین،‌ مرجان، هانیه :)))) تصمیم بر این شد برم ببینمش و خب آقا نیومدن و کلا بیایین بهش فکر نکنیم ادامه‌ش‌ چی شد.

 

چهارم: بچه ی زهره به دنیا اومد و قاطعانه تصمیم گرفتم بچه نداشته باشم هیچوقت. :))

 


پنجم: سر جابه‌جایی خونه خیلی زجر کشیدم. کلی خونه دیدم، کلی تحقیر شدم، کلی گریه کردم، کلی فحش دادم و درانتها در بدترین خونه چندسال اخیر سُکنا گزیدم.

 

ششم:چندین دفعه تو برف و بارون تنها از شرکت تا خونه پیاده رفتم. (حدود ۴ ساعت پیاده روی) 

 

هفتم: فاطمه دوستم عروس شد و من بیش از پیش خداروشکر کردم این مهندسه نیمد منو ببینه و بهم بگه بیا بامن ازدواج کن و منم خر شم و برم باهاش ازدواج کنم و بعد دهن دوستام رو سرویس کنم و از این مشاور به اون مشاور برم.(وقتی طرف شوهرت نباشه با۴تا فحش قضیه حل میشه.)

 

هشتم: بابام‌ چند ماه پیش جاده شلوغ و پر از پیچ و گدار رو داد من برونم. گفت ترست بریزه برای وقتایی که تنهایی و میخوای بیای و بری(قشنگ‌ امیدشون رو ازدست دادن برای عروس کردن من) و واقعا هم ترسم ریخت.

 

نهم: تا نزدیکای مرگ‌ رفتم و یه تاچ کردم برگشتم‌ عقب. از خدا برگشته هستم. 


دهم: هی پیشنهاد کاری بهم شد، هی پیشنهاد کاری شد :))) من هی پیشنهاد کاری دریافت میکردم و هی قدم‌ بلندتر میشد. هی، هی ها.

 

یازدهم: در تمام طول ۲۵ سال زندگیم فقط امسال بود که پول قرض دادم و تقریبا سال پر از پولی برام بود. ممکنه الان برای عارفه سوال پیش بیاد پس چرا هی ازش پول قرض میگرفتم؟ باید بگم چون بلد نیستم دخل و خرجم رو یکی کنم.

 

دوازدهم: بعد از ۴ سال دل از موهام کندم و کچل کردم. آبشار طلاییم رو ریختم پایین. 

 

سیزدهم: گریه کردم.

 

چهاردهم: خندیدم‌.

 

*دیگه ببخشید اتفاقات ۹۸ از هیجان کافی برخوردار نبود و با کشتی سفر نکردم و عروس ملکه انگلیس نشدم. توانم در همین حد بود. ولی قول میدم ۹۹ یه کم جربزه نشون بدم و عاشق شم.
*اگه عکس ها تکراری بودن، به تکرای نبودن خودم ببخشید.

 


ما در سال ۹۸ بود که توانستیم در اولین مهمانی خانوادگی ظرف نشوییم. در واقع این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست در زندگی مجری ما. یلدای ۹۸ تنها یلدا و تنها مهمانی خانوادگی ای بود در ۲۵ سال اخیر مثل گاری از ما کار نکشیدند و ما خدا را بخاطر این موهبت بزرگ شکرگزاریم. ولله.
یکی از مهم‌ترین اتفاقات ۹۸ بود که هم من و هم

عارفه یادمون رفت( میتونیم دستاورد بدونیمش).

*

دیگه زحمت کشیدید تا اینجا‌ اومدید، حیفم‌ اومد‌ چندتا از خواب‌هام رو تعریف نکنم. یه چندتا خواب با کیفیت فول اچ دی و رنگی براتون آوردم.


۱) پنج شب پیش با نامزدم که خیلی هم بی اعصاب، خشن ، مغرور و از خود راضی بود تو یک بالون بودیم، اصرار داشت نگم بالون و بگم هواگرد(فکرکنم کمی بیشتر از زیاد فریدالدین حدادعادل بود) ازاونجایی که خیلی گستاخ هم بود دعوامون شد و روی میدون آزادی کرمان فرود اومدیم. یه لباس دکُلته زرد رنگ پوشیده بودم، چون خیلی برام مهمه موهام همیشه پوشیده باشه پریدم تو یکی از پاساژها و یه روسری سبز سرم کردم(دیگه تصورش با خودتون) خوشم میاد فقط هم مو برام مهم بود. بگذریم، یهو متوجه شدیم شهر به دست داعش افتاده، با سرعت نور بالون رو دوباره بلند کردیم و این بار افغانستان فرود اومدیم. قشنگ شیر تو شیر بود.شبیه طاووس شده بودم تو خوابم.


۲) دیشب شاید کمی هرمانیون بودم. از هری مواظبت میکردم و تند تند چوبم رو ت میدادم و مرگخوارهارو آش و لاش میکردم. تو قطار بودیم به سمت هاگوارتز که برای نماز پیاده شدیم. هری در به در دنبال وضو خونه بود و خب مرگخوارها وضو خونه رو از دید ما ناپدید کرده بودن که از قطار جا بمونیم. من و هری تو کوچه ها دنبال وضو خونه میگشتیم و رون هم دنبال یه مغازه که نون خامه ای ترش داشته باشه. تمام طول خواب استرس داشتم نمازم قضاشه. که در آخر هم من از خودگذشتی کردم و با مرگخوارها مبارزه میکردم و هری نماز میخوند.‌ قسمت عجیب یه سکانسی بود که عکس های خونوادگیمون دست هری بود. مادرجانم، دخترخالم، بچگی‌های خودم، خاله وسطیم، بابابزرگم.


۳) چهار شب پیش پرنده شده بودم. فکرکنم کلاغ بودم. اونی که بهم پرواز یاد میداد همش میگفت بپر. از این بالکن بپر به اون بالکن. یهو وسط تمرینام یه جوون خوشتیپ وارد صحنه شد و تشویقم کرد پرواز کنم و پرواز هم کردم. بااینکه میدونستم کلاغم و تو خواب، باز روی طرف کراش زدم. آخه خیلی مربی قشنگی بود. قشنگ‌تر از اون پرواز بود.


۴) سه شب پیش خواب دیدم بابام شاه شده و من پرنسس. اینو مطمعنم تحت تاثیر مستندی بودم که از دایانا عروس ملکه انگلیس و ثریا زن ممدرضا دیده بودم. قشنگ دایانایی شده بودم برای خودم. فقط لباس پوشیدنم به سبک سارا و فلیسیتی بود. ولی محبوب، دوسداشتنی، زیبا، گل. تازه برای خودم یه کاخ داشتم و خیلی خوشحال بودم که نباید اجاره خونه بدم.


 هنوز خونه‌ام و خوشبختانه زنده هم هستم. مامانم خیلی تلاش کرد چندتا از جونامو کم کنه ولی به یاری هندزفری و خدا موفق نبود. تو انباری خونه، وسط مهمون خونه، تو رختخوابم و کلا هر جایی که دسترسی مامانم کمتر باشه دورکاری می‌کنم. از رئیس همیشگی و اولم خواستم پروژه‌ی در خدمت خانه و خانواده بودن رو برای چهارساعت در روز کنسل کنه و بذاره پای مرخصی ساعتی تا کار رئیس دومم رو راه بندازم و اول سال جدیدی کمی نون در بیارم. رئیس همیشگیم خیلی خوش باوره. دورکاری بهانه خوبیه برای شنیدن صدای علی بندری و خوندن کتاب و مجله و فکرکردن به امید. هم امید واقعی و هم امید داداش وجیهه. نزدیک ۴۰ روزه اینجام و تا الان ۲ تا کرایه دادم. آش نخورده و دهن سوخته منم، من. وضعیت الانم میتونه یه سوژه باشه برای بچه‌های صدا و سیما تا یه پویش خوشگل از توش در بیارن. واقعا مستعد داشتن کمپین هستم.
کمک کنید تا مریم دریده نشود.
یا
همه باهم در کنار مریم.
یا
نگذاریم شاشیده شود در زندگی‌اش!
البته یه مدت طول کشید تا مامانم سینی سبزی به دست نیاد بشینه کنارم و در دورکاری ساختگیم خلل ایجاد کنه. حالا دیگه با بشقاب میوه میاد روبه روم میشنه و باهم میوه میخوریم و از عمه ی ضحاکم میشنوم. تو همین دورکاریا بهم فهموند اینکه هرچند سال یک بار زنگ میزنه و میگه"عمه(با کش و تاکید بخوانید)دلم برات تنگ شده" در واقعا نقشه‌شه تا به دامم‌ بندازه و مغزمو بده مارهای روی شونه‌اش بخورن. من الان دایره المعارف چگونه یک عمه ی خونوار بسازیم هستم. تمام گذشته رو شخم زدیم و تمام اتفاقا ۸۰۰ سال پیش رو گوش دادم. فهمیدم پدربزرگ پدریم، مادربزرگ مادریم رو دوست داشته ولی دایی رجایی راضی نبوده. یا مثلا دیشب مامانم یادش اومده بود ۲ قرن پیش بابام باعث شد استعفا بده، بابام انگشترشو گم کرد، بابام اون زمین رو نخرید، بابام اون حرف رو زد و اصلا بابام اومد گرفتتش. من واقعا مجبورم دورکاری رو بهانه‌ کنم در غیر اینصورت مجبورم گناه‌های بیشتری از عمه‌ام پاک کنم و گناه های بیشتری به رزومه مادرم اضافه کنم. من خیلی ناراحت میشم‌ مامانم وسط دور کاری بیدارم میکنه میگه بیا سبزی پاک کن. خب نکن مادرمن. بذار خونه همون جایی باشه که در هر شرایطی بهش پناه میاریم. نذار به دام درنده‌های اون بیرون بیوفتم. کاری‌ نکن وقتی به خونه فکر میکنم یه عالمه عمه و ظرف کثیف بیاد جلو چشام. ۸ صبح نیا بالا سرمن که پاشو مگه نباید کار کنی؟
حالا من هر چقدر نماز بخونم یا روزه بگیرم با این حرفایی که پشت سر عمه‌ام و مامانم میزنم قهرخدا میگیرتم. میدونم. یه روزی بچه‌ی داداشم اگه نره جایی و چیزی هم نگه یا ننویسه بچه‌ی خودم اسممو تو گوشیش سیو میکنه "سلیطه" و انتقام این‌ پست رو میگیره.

پ.ن: درجهت تلطیف چهره‌ی مادر عزیزم باید بگم در اولین روز عید مخم رو زد و مجبورم کرد به عمه‌هام تبریک بگم. که در روز دوم عید مقاومتم شکست و زنگ زدم.


ما در سال ۹۸ بود که توانستیم در اولین مهمانی خانوادگی ظرف نشوییم. در واقع این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست در زندگی مجری ما. یلدای ۹۸ تنها یلدا و تنها مهمانی خانوادگی ای بود در ۲۵ سال اخیر مثل گاری از ما کار نکشیدند و ما خدا را بخاطر این موهبت بزرگ شکرگزاریم. ولله.
یکی از مهم‌ترین اتفاقات ۹۸ بود که هم من و هم

عارفه یادمون رفت( میتونیم دستاورد بدونیمش).

*

دیگه زحمت کشیدید تا اینجا‌ اومدید، حیفم‌ اومد‌ چندتا از خواب‌هام رو تعریف نکنم. یه چندتا خواب با کیفیت فول اچ دی و رنگی براتون آوردم.


۱) پنج شب پیش با نامزدم که خیلی هم بی اعصاب، خشن ، مغرور و از خود راضی بود تو یک بالون بودیم، اصرار داشت نگم بالون و بگم هواگرد(فکرکنم کمی بیشتر از زیاد فریدالدین حدادعادل بود) ازاونجایی که خیلی گستاخ هم بود دعوامون شد و روی میدون آزادی کرمان فرود اومدیم. یه لباس دکُلته زرد رنگ پوشیده بودم، چون خیلی برام مهمه موهام همیشه پوشیده باشه پریدم تو یکی از پاساژها و یه روسری سبز سرم کردم(دیگه تصورش با خودتون) خوشم میاد فقط هم مو برام مهم بود. بگذریم، یهو متوجه شدیم شهر به دست داعش افتاده، با سرعت نور بالون رو دوباره بلند کردیم و این بار افغانستان فرود اومدیم. قشنگ شیر تو شیر بود.شبیه طاووس شده بودم تو خوابم.


۲) دیشب شاید کمی هرمانیون بودم. از هری مواظبت میکردم و تند تند چوبم رو ت میدادم و مرگخوارهارو آش و لاش میکردم. تو قطار بودیم به سمت هاگوارتز که برای نماز پیاده شدیم. هری در به در دنبال وضو خونه بود و خب مرگخوارها وضو خونه رو از دید ما ناپدید کرده بودن که از قطار جا بمونیم. من و هری تو کوچه ها دنبال وضو خونه میگشتیم و رون هم دنبال یه مغازه که نون خامه ای ترش داشته باشه. تمام طول خواب استرس داشتم نمازم قضاشه. که در آخر هم من از خودگذشتی کردم و با مرگخوارها مبارزه میکردم و هری نماز میخوند.‌ قسمت عجیب یه سکانسی بود که عکس های خونوادگیمون دست هری بود. مادرجانم، دخترخالم، بچگی‌های خودم، خاله وسطیم، بابابزرگم.


۳) چهار شب پیش پرنده شده بودم. فکرکنم کلاغ بودم. اونی که بهم پرواز یاد میداد همش میگفت بپر. از این بالکن بپر به اون بالکن. یهو وسط تمرینام یه جوون خوشتیپ وارد صحنه شد و تشویقم کرد پرواز کنم و پرواز هم کردم. بااینکه میدونستم کلاغم و تو خواب، باز روی طرف کراش زدم. آخه خیلی مربی قشنگی بود. قشنگ‌تر از اون پرواز بود.


۴) سه شب پیش خواب دیدم بابام شاه شده و من پرنسس. اینو مطمئنم تحت تاثیر مستندی بودم که از دایانا عروس ملکه انگلیس و ثریا زن ممدرضا دیده بودم. قشنگ دایانایی شده بودم برای خودم. فقط لباس پوشیدنم به سبک سارا و فلیسیتی بود. ولی محبوب، دوسداشتنی، زیبا، گل. تازه برای خودم یه کاخ داشتم و خیلی خوشحال بودم که نباید اجاره خونه بدم.


پارسال مثل این روزا اولین کاری که کردم کندن موهای دماغم بود. منظورم همکارم یا طبقه شیشی‌ها یا حتی پسره‌ی چندش سوپرمارکتی نیست. از همونا که واقعا تو دماغ زندگی میکنن حرف میزنم. موی واقعی. این کارو کردم و حتی نمیدونم چرا. ولی فهمیدم یه دماغ هم میتونه به اون صافی و نرمی باشه. بنظرم دیگه کافیه. حالا میتونین دماغ و سوراخش رو از تصورتون بزنید کنار.
دومین کار راضی م بود برای کاری که به شدت مخالفش بود. زمان خوبی برای پست و استوری گذاشتن و نالیدن از جنسیت و ایران و ایرانی و تهش هم فحش دادن به ترامپ بود. که متاسفانه مثل خیلی از فرصت های زندگیم قدر ندونستم، مثل اون روزایی که بینم رو عمل کرده بودم و مامانم ۲ ماه باهام واقعا مهربون بود و میتونستم هر روز چیپس درخواست کنم یا روزی که مهندس رو تنها تو آسانسور دیدم و جای خوابوندن وسط پاش خیلی روشن‌فکرانه و شبه احمقانه بهش لبخند زدم. بگذریم. باور کنید راضی م برام از هرکاری سخت‌تره. از پاک کردن ۱۰ کیلو سبزی آش، از شستن دستشویی با مسواک، از ۲۴ ساعت کامل نگه‌داری از دوتا بچه‌ی کوچولوی بامزه‌ی زبون‌نفهم حتی. یک هفته تمام با مامانم جنگیدم که مادر‌من قرار نیست ۲ روز برم و بیام و برات نوه آورده باشم. حتی اگه بر اساس علم‌ پزشکی هم این کار شدنی باشه من یه مسلمون معتقدم و یه مسلمون معتقد که از این کارا نمیکنه. بله ۲ روز. من برای ۲ روز نبودن چه خون‌دلها‌ خوردم. تمام هدفم هم رونق بخشیدن به اجاق کتاب بود. فقط برای اینکه چرخ کتاب بچرخه ۱۰۰۰ تا دروغ سر هم کردم و هزاروخردی کیلومتر رو با ۵ تا آدم وحشتناک تو یه کوپه گذروندم. چرا سایت علی بابا نباید اینقدر شعور داشته باشه که منو با ۳ تا عزب تو یه کوپه نندازه؟ باید یادم باشه اگه ۲ هزار سال دیگه باز ده‌ها هزاران دروغ به مامانم گفتم و راهی دیاری شدم تیک کوپه خواهران رو صد باره چک کنم.
راستش کار رو خیلی تمیز در آوردم
به مامانم دروغ گفتم
به خواهرم راستش رو گفتم
به مامانم دوباره دورغ گفتم که به خواهرم دروغ گفتم.
و به خواهرم گفتم به تو راستش رو گفتم و به مامان دروغ گفتم و از هر دونفر خواستم به روی اون یکی نیاره که راست رو به اون گفتم و اصل قضیه چیه! خوشحالم دو طرف رو راضی نگه داشتم و مجبور نشدم به هر دونفر دروغ‌ بگم. قضیه خیلی پیچیده‌ست. شاید بعدا با رسم شکل براتون توضیح دادم. البته ۱۰۰۰ تا دروغم فقط برای راضی م نبود. پروسه از راضی کردن تا اجازه دادن و رفتن و برگشتن و تمام جزئیات از شام و نهار تا کجا خوابیدن و با کی بودن رو شامل میشد. تو هر کاری خوب نباشم تو پیچوندن آدما استادم و این تواناییم رو مدیون مادرم هستم. میدونم یه مسلمون معتقد این کارارو نمیکنه. تنها شبی که تا ۱۲ نیم شب بیرون بودم و هیچوقت مامانم نفهمید رو همین مسلمون معتقدتون رقم زد. مامانم فکر میکرد دختری که ۲۴ سال از جوونیش رو پای تربیتش گذاشته ۹نیم شب کوکو سبزی با خیارشور سلف دانشگاه تهران رو خورده و ۱۰نیم شب روی یکی از تختای دانشگاه تهران با ملافه ای که تو کوله‌اش گذاشته به خوابی عمیق فرورفته. در واقع ۲نیم شب بعد از کلی شنیدن چیزای خارج از تصور مامانم و حتی خودم بدون باز کردن تای ملافه روی تخت دوست دبیرستانم که مامانم به خونش تشنه است (اگه بفهمه منم اونجا بودم به خون منم تشنه میشه) توی یک خوابگاه آزاد ولی نزدیک واقعا نزدیکِ دانشگاه تهران ولو شدم. تو راه برگشت تمام شب خودم رو آماده کرده بودم تا طبق معمول زهرمارم کنه و پشیمون از رفتن. اما خیلی خوب برخورد کرد و واقعا ازش توقع نداشتم. احساس میکنم اینجارو کوتاهی کرد تو گیر دادن بهم. اگه نذاشته بود این مسلمون معتقدش تنها زندگی کنه و ور دل خودش نگهش داشته بود حتما این قسمت جذاب از مادرانگیش رو از دست نمیداد. خب دیگه بد آموزی بسه و بحث رو همینجا جمع‌میکنم؛ اگه دوست دارید کاری رو که خیلی دوست دارید انجام بدید
فقط انجامش بدید
مامانتون و هر آدم دیگه ای رو که باید بپیچونید
بپیچونید
چه یه مسلمون معتقد باشید
چه نباشید
به من اعتماد کنید.


برادر شوهر خواهرم فوت شد. پنج شنبه. خیلی زیبا و رشید بود. خیلی کم می‌دیدمش. در واقع فقط یک بار دیده بودمش و مبهوتِ زیباییش هم شده بودم. می‌ره به چند تا درخت که خودش کاشته بود آب بده و دیگه هیچوقت برنگشت. غم انگیز مرد و غم انگیز زندگی کرد. کم مرگ ناگهانی ندیدم. از دایی بزرگم که تو ماموریت، وسطِ جاده، سرش رو گذاشت روی شونه‌ی خاله‌ام و تمام شد. از دایی وسطیم که عصر ۱۳ بدر وقتی آدما امیدوار برمی‌گردن خونه تا دوش بگیرن و خودشون رو آماده کنن برای یه سالِ جدیدِ دیگه، به زندگیش پایان داد. از دایی آخرم، از داییِ عزیزِ کوچیکم که فیلم هندیش رو پاز کرد و راه افتاد که شام رو بیاد خونه‌ی ما اما نه تنها که به خونه‌ی ما نرسید بلکه به خونه‌ی خودش هم برنگشت و فیلم‌ هندیش برای همیشه ناتموم موند. از نامزد همکارم که دستش رو می‌ذاره روی لبه‌ی پنجره و خیز برمی‌داره برای نشستن که خیره به نامزدش نگاه کنه و احتمالا رویا ببافه ولی خب میوفته و تمام. داستان‌ها و سرگذشت‌های غم انگیزِ زیادی تو زندگیم دیدم و شنیدم. عموی خواهرزاده‌هام‌ هم یک دفعه نبود دیگه. یک دفعه شد که نبود دیگه. یک دفعه کنترل تلویزیون و جای خواب و یک کمد لباس به یادش آورد. راستش من خیلی شوکه شده بودم. می‌لرزیدم. غصه می‌خوردم و زیاد به یادش می‌آوردم تا اینکه یکهو تصمیم گرفتم چتری بزنم. موهام رو می‌گم. فردا زنگ می‌زنم به آرایشگاه نزدیکِ محل کارم و ازش وقت می‌گیرم. می‌رم و موهام رو چتری می‌زنم. بنظرم تصمیم درستی میاد. اگه قراره یک روزی منم همینطوری یکهویی و بدون خبر قبلی برم چرا الان که هستم کیف نکنم؟ درسته محجبه ام. البته به سختی جزء دسته‌ی محجبه‌ها به حساب میام، ولی بلاخره هنوز هستم. یه فکری برای اونم می‌کنم. یا خدا با من کنار میاد یا من با خدا کنار میام. حتی دارم سعی می‌کنم وقتی ماشین رو می‌دم ممدباقر خون به جیگرش نکنم و بذارم ۲ ساعت مثل آدم و با خیال راحت ماشینم رو به فنا ببره با دوستاش. اگه قراره منم اینطوری و یکهو نباشم ماشین به چه دردم می‌خوره؟ اونم ‌پراید تازه. من با تک تک سلول‌هام پی بردم که زندگی بی ارزشه بچه‌ها. یک جایی خوندم "زندگی" کاملا بی ارزشه، ولی "زندگی کردن" باارزشه. زندگی کنید بچه‌ها. با چتری یا بدون چتری. من با چتری رو انتخاب کردم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها