دیروز با عارفه رفتیم مزار شهدای کرمان.نشستیم بالای مزار یکی از شهدایی که از فامیل های دور و دورِ عارفه میشد.دیروز از ما فقط دماغامون مشخص بود. مردم بیچاره هم فکرمیردن مثلا فرزند یا خواهر شهیدیم. خیلی بامزه بهمون نگاه میکردن و حتی وایمیستادن فاتحه میخوندن. همونجا تصمیم گرفتیم یکی از پدرهای معنویمون همین شهید باشه. هر کسی هم از روی قبر رد میشد قیافه ی "چرا از روی قبر پدر معنویمون رد میشی" به خودمون میگرفتیم.جاتون خالی اینقد سرد بود که به دنبال یه لیوان چایی کل مزار رو چرخیدیم. این بین یه اتفاقی افتاد که تا آخر عمر بهش میخندیم.اگه سریال دیس ایز آس رو دیده باشید یه قسمتش که مربوط به سالگرد مردن جک هست. هر سال جک روز سالگردش کاری میکنه که ربکا همسرش از ته دل بخنده.حالا حاج قاسم درسته شوهر ما نبود ولی انگار شوهر نداشتمو از دست داده بودم اینقد ناراحت بودم.همون موقع که مثل چی مییدم و برای اینکه با چادر مثل تانک نشم یه مانتوی لی فقط پوشیده بودم. عارفه بردتم یه گوشه که از سوز در امان باشیم.همین حین یه خانوم که اونم دماغش دیده میشد(کلا دیروز همه دماغشون فقط دیده میشد،بسکه سرد بود)دماغ هرکسی هم بزرگ تر بود به ضررش میشد.چون تمام دماغشو نمیتونست بپوشون و این خودش یه باگ بود.ممکن بود سر دماغشون یخ بزنه و بیوفته.خلاصه اینکه خانومه پسرش رو از روی صندلی بلند کرد و به من گفت بشین.اونم چه پسری گل پسری !میخواستم بگم باباجان نکن.بلند نکن این‌ بزرگوار رو.من همین کف زمین میشینم.زحمتشون نده.مثل یه دختر گل نشستم  و مثل بچه ی آدم هم تشکر کردم.واقعا آدم غرغرویی نیستم ولی اینقد سردم بود که دائم به عارفه میگفتم بریم، سردمه، گشنمه، خوابم میاد.همون لحظه یه خانومی که جزءِ ما نوک دماغی ها نبود کیک تعارمون زد.من یه تیکه کوچیک برداشتم.خانومه رو به من گفت تو که گشنت بود خب بیشتر بردار.حالا با عارفه هی اصرار که بردار .بیشتر بردار.نمیدونم عارفه رفته بود تو تیمش یا اون رفته بود تو تیم عارفه.باور کنید اگه یه تیکه دیگه برنمیداشتم ممکن بود دوتاشون منو بزنن.برای حفاظت از سلامتیم برداشتم. خانومه گفت'کاش یه چیز دیگه خواسته بودی،گفتی گشنته کیک رسید!"
منم نه برداشتم و نه گذاشتم گفتم "اره مثلا شوهر " :)))))
عارفه همون یه ذره دماغشم که دیده میشد برد زیر چادر و منکر هرگونه خویشاوندی بامن شد.خانومه اول هنگ بود من چی گفتم !! بعد که سیستمش لود شد گفت "مهم عاقبت به خیر شدنه‌" منم تایید کردم در حالی که لبخندم‌رو پنهان‌کرده بودم.فکرکنم دلش به حال من سوخته بود که پرسید مگه چند سالته ؟؟؟ ازش خواستم  آروم تر حرف‌بزنه چون اگه عارفه میشنید میکشتتم ، بعد هم گفتم که تازه رفتم تو ۲۵ سال(خیلی حس غریبیه برام) گفت "سنی هم نداری که"هیچی دیگه دوستان، شروع کرد به تعریف از گل پسرش برام.که دوست پسرِ حاج قاسمه و فلان (میدونین که منم دوست خودِ حاج قاسم بودم؟؟)از کارم پرسید ،آدرس خونمون رو پرسید، دیگه نزدیک بود که رسما عروسش شم یهو برداشت و گفت این دوره دختر و پسر خوب پیدا نمیشه!!! رسما من و پسرش رو‌نادیده گرفته بود.حتی ترکشش به عارفه هم میخورد :))) منم در‌پی‌این حرکت زشتش محل رو ترک کردم.قشنگ فرار کردیم.بابا ما عزاداریم‌این کارا رو با ما نکنین.الانم این حرکتم رو انداخت گردن‌حاج قاسم که میخواسته ما بعدِ چند روز از ته دل بخندیم.
پ.ن: از همه ی کسایی که تو پست قبلی دسته جمعی فدای من شده بودن‌میخوام‌نظرشون رو عوض نکن.من همون‌مریمم.باور کنید.بازم کامنت محبت امیز بهم بدین.

پ.ن۲:هنوز

منتظرم.

  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها