۳۱ شهریور برای شما یادآور هرچه باشد برای من یادآور از این دنیا رفتن دایی مهدی ست.قرار بود شام را خانه ی ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگی اهل تفریحات سالم و بدون دودیم)دایی دیر کرد و مادر نگرانِ یخ کردن شام و من زنگ به خانه ی دایی و گوشی دایی و جواب ندادن دایی و گذاشتن گوشی و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بیمارستان و دیدن قامت افقی دایی و چشمان گریان پسرخاله و گریه و زاری کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دایی را به خاک سپردیم و چهل روز گذشت و من تازه یاد مرغ های مهاجم می افتادم.چرا مرغهای مهاجم؟میدانید؟دایی من آدم جدی بود.نه همیشه ولی وقتی عصبانی میشد ازش میترسیدم.هیچکسِ هیچکس هم تیمی دایی نمیشد و مرا چون دایی بیشتر از همه دوست داشت جلو می انداختند و میگفتند دایی تورا دعوا نمیکند ولی چمیدانستند تمام طول  مدت بازی قلبم توی حلقم هست.دایی با جدیت  به کشتن مرغها مشغول بود و مواظب تخمرغ ها و من یک گوشه می ایستادم و فقط مواظب بودم جانی را به باد ندهم که همیشه هم میدادم و دایی با کوبیدن دستش بر روی کیبورد از روی صندلی بلند میشد و میرفت.راست میگفتند دایی مرا هیچوقت دعوا نکرد اما آنروز ها حتی به ناامید کردن دایی در مرغهای مهاجم هم فکر میکردم.نورهای قلبم یکی یکی بعد از فوت دایی در حال خاموش شدن بودند.هنوز هم نورهای مخصوص دایی خاموشند.شمعدانهای بلوری آبی رنگِ سفره ی هفت سینمان حالا بر کنار عکس دامادی دایی با قطره های اشکِ پارافین های مشکی،تیره تر میشدند.چشمم به مادرم بود که در ۳۱ شهریور ۹۱ و فقط در یک روز اندازه ی پانزده سال و خردی پیر شد.ریش های نتراشیده باباو داداش هایم زشتشان نکرده بود بلکه ابروهای گره خورده و اشک های صورتشان چهره های خندانشان را تا مدتها گرفته بود.آن سال دایی قول داده بود کادوی عروسی ام یک سوئیچ پراید باشد.آن موقع هنوز پراید قرب و منزلت داشت و برای خودش بروبیایی.آخرین کادوی تولدم تیشرت قرمز رنگی با قلب های نقره ای بود که دلم را برده بود.حالا قلب های نقره ای یش پاک شده اند و از قضا دوگوشه ی سمت چپش هم سوراخ شده است اما هنوز برایم دلبر است و آخرین یادآور فیزیکی دایی ام.خلاصه بعد از چهلم تازه کم کم میفهمیدم چه شده.چهل شب بابا با دو دانه ی خرمای اعلای بم و یک لیوان آب به اتاقم می آمد،برق را روشن نمیکرد ولی تا خرما را نمیخوردم بیرون نمیرفت.مامان هم فقط تا چهلم کنار من خوابید.حالا دیگر دلم برای اخلاق های بد دایی هم تنگ شده است برای گاز گرفتن هایش که از شدت درد،اشک در چشمانمان حلقه میبست.برای قاپیدن دسته ی سگا.برای خالی کردن لیوان آب یخ در یقه یمان.هنوز بعد سالها آدمی با قد دایی با تیپ دایی با چشم های دایی را که میبینم گلویم میگرد.برای دایی که دیگرنیست برای پرایدی که دیگر نیست برای کادوهای تولدی که دیگرنیستند برای مرغهای مهاجم‌ی که دیگر آدمی مثل دایی را با آن همه جدیت و اهمیت ندارند.
دایی اگر الان بود حتما قول پرایدش را پس میگرفت و مرا شب عروسی ام با یک عروسک پلنگ صورتی خوشحال میکرد.
نمیخواستم اینقدر تراژدی بشود.امامثل اینکه شد.حتی اگر قضیه دایی برای شما تراژدی نباشد و به هیچ جایتان نگیرید قضیه پراید جانکاه است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها