من و زهره همیشه و همه جا با هم بودیم، همه جا‌ جز دستشویی. تمام ۱۲ سال مدرسه و حتی بعد از اون، شوهر کردن خدشه ای به روابط حسنه بینمون وارد نکرد و این از یک شوهر ایرانی بعید بود.
سال چندم مدرسه بودیم و حتی بعدِ مدرسه هم مشتاق دیدن روی ماه خودمون. بین مسئول و کارمندهای کانون فکری کودک و نوجوان (بخاطر استخر توپ و مجله های گل آقا، پاتوق ما بود) معروف بودیم به" مریم و زهره" (البته اسم‌هامون هم همین بود). خیلی تلاشمون رو میکردیم‌ که مامانامون حداقل بگن آفتاب گرچه زیاد دخترامون رو دیده ولی مهتاب نه! همیشه اذان مغرب خودمون رو میرسوندیم خونه(هردو خونواده دار بودیم، باید بهشون سرمیزدیم) و ارتباط تلفنی برقرار میکردیم(مخابرات رو ما پولدار کردیم). یک سال بخاطر محبوبیت نه چندان زیادمون باهم اعتلاف کردیم و کاندید شورای مدرسه شدیم. خیلی صادقانه عمل کردیم و هیچ وعده ای که ندادیم بماند، حتی هیچ برنامه و شعاری هم نداشتیم و از نعمت دست خط هم محروم بودیم که لااقل چهارتا کاغذ به درودیوار بچسبونیم. القصه روز انتخابات تصمیم گرفتیم بکشیم‌ کنار و میدون رو به جوون ها بدیم. ۴ تا آدمی که دور هم جمع شده و فرایند انتخابات رو به عهده گرفته بودن علاوه براینکه یادشون رفت اسم مارو از لیست خط بزنن، من و زهره رو جز بچه های انتظامات هم قرار دادن. پای صندوق های رای که اسممون رو جز نامزدها دیدیم طریق نامردی رو کامل و جامع طی کردیم و همه رو مجبور کردیم به ما رای بدن(حتی یک مورد رو خودم بالای سرش وایسادم و تا اسمم رو ننوشت ت نخوردم). خلاصه با توسل به زور و خواهش برای خودمون رای جمع کردیم. آخرای زمان رای گیری مدیر فهمید( بودن اسممون توی لیست) و مارو از سالن بیرون انداخت. رای هارو توی کتابخونه ی مدرسه شمردن و منو زهره نفرات ۴ و ۵ شدیم، با ۲ رای اختلاف زهره بالا تراز من قرار‌گرفت. سر این ۲ رای تصمیم گرفتم برای همیشه باهاش کات کنم ولی خب بزرگی کردم و بخشیدمش. درسته که بعدش همه‌میگفتن اگه اون اتفاق نیوفتاده بود شما ۱۰ تا رای هم نمیوردید ولی حالا افتاده بود و ما در مقام قدرت بودیم و در دلهامان عروسی! البته که نه قدرتی داشتیم، نه آدم حسابمون میکردن، نه توجیهمون کرده بودن، نه اصلا میدونستیم وظیفمون چی هست و باید چیکار کنیم؟! ولی هرچند وقت یکبار که درسِ سخت و امتحانِ کلاسی داشتیم به دادمون میرسید و یکهو جلسه میذاشتیم و مثلا تصمیم میگرفتیم چیپس رو به بوفه مدرسه اضافه کنیم(پیشنهاد خودم بود) و اضافه میکردیم(بچه ها چقدر دعای خیر به جونم کردن). بعضی هاشونم که عقل رس تر بودن میگفتن این پوپولیسم بازیا چیه، یه کار درست درمون انجام بدین! مثلا اگه ما پیشنهاد حذف درس مزخرف عربی و منطق رو میدادیم یا طرح تعطیلی مدارس در صبحای سرد زمستونی رو تقدیم مدیر میکردیم، اونا میخواستن مدرک سیکل بهمون بدن؟!
باورکرده بودن حالا که ماهارو انتخاب کردن میتونیم از شدت مزخرف بودن‌مدرسه بکاهیم. چمیدونستن ماها سعی میکردیم انتخاب شیم که عد سرِکلاس منطق بریم جلسه و وقت امتحان کلاسیِ عربی یهو اعضا، اون یکی عضو رو کار داشته باشن. بعد از اون سال من و زهره رفاقتمون رو به نماد دموکراسی بودن ترجیح دادیم و چسبیدیم به همون دوستیمون(حالا تهش یه امتحان هم میدادیم و ۲‌ نمره ی امتحانی میرفت هوا)

پ.ن:رای‌گیری به درد نخور تر از مدرسه سراغ داشتید بهم بگید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها